«لغت نامه دهخدا»
[پَرْ کَ دَ] (مص مرکب)پریدن. طیران : بهوا درنگر که لشکر برف چون کنند اندرو همی پرواز راست همچون کبوتران سفید راه گم کردگان ز هیبت باز.آغاجی. برآمد ابر پیریت از بناگوش مکن پرواز گرد رود و بگماز.کسائی. صواب آن است که در اوج هوا پرواز کنی. (کلیله و دمنه). پرواز گرفتن. [پَرْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) پریدن : عنان تافت بر کین برآمد ز جای بدانسان که پرواز گیرد همای.فردوسی. پروازه. [پَرْ زَ / زِ] (اِ) توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) : ای زن او روسپی این شهر را دروازه(1) نیست نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست. مُرَصّعی (از فرهنگ اسدی). آنان که چو من بی پر و پروازهء عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند.خاقانی. جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت الا جگر سوخته پروازهء ما نیست. || درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزند خرمی را. (حاشیهء نسخهء چاپی فرهنگ اسدی). || آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند. || ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند. || بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان(2) میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند. || عیش و خرمی. (برهان). (1) - ن ل: اندازه. (2) - ن ل: مگسان.