«لغت نامه دهخدا»
[پَرْ وَ رَ دَ / دِ] (نف) پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. ربّ. تربیت کننده. مؤدِب. معلم : تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز چون پرورنده نه ای.فردوسی. هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید.اوحدی. پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهء خود بیوفائی کردی. (گلستان). پروره. [پَرْ وَ رَ / رِ] (ص) پرورش یافته. پرواری. پروارکرده. فربه کرده. فربه شده. تغذیه شده. چاق کرده. مسمَّن : رو منکلوس کن تو بترف و بگوزتر دهقان غاتفر دهدت مرغ پروره.سوزنی. چو مرغ پروره مغرور خصمت آگه نیست از آنکه رُمح غلامان تست بابزنش. شهاب الدین مؤید سمرقندی. جوز گوز و لوز بادام است و عجه خایه ریز چون سِرطرات است پالود مسمَّن پروره. فراهی (نصاب الصبیان). پروری. [پَرْ وَ] (اِ) پرواری. غذا : گر نباشد جاه فرعون و سری از کجا یابد جهنم پروری.مولوی. || (ص نسبی) پرواری : هفت گاو فربه بس پروری خوردشان آن هفت گاو لاغری.مولوی. || (حامص) مزید مؤخر که بدنبال بعض اسماء درآید و به مجموع معنی مصدری یعنی پروردن دهد: بنده پروری. چاکرپروری. دانش پروری. دوست پروری. دین پروری. ذره پروری. رعیت پروری. علم پروری. معارف پروری. هنرپروری و جز اینها : ای شرع تو مروج دین پیمبری زیب از تو یافته روش شرع پروری. طالب آملی. پروریدن. [پَرْ وَ دَ] (مص) پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب : یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری.رودکی. مار را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری.بوشکور. بکشت از گوان جهان شست مرد همه پروریده بگرد نبرد.دقیقی. جهانا ندانم چرا پروری که پروردهء خویش را بشکری.فردوسی. جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود.فردوسی. چنان پروریدیش دایه بناز که روزی بچیزی نبودش نیاز.فردوسی. چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بناز و نیاز.فردوسی. که چون بچهء شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری.فردوسی. بکوه و کنام و بمردار خون همی پروریدم بخاک اندرون.فردوسی. که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک.فردوسی. بکشت از تکینان چین شست مرد همه پروریده بگرد نبرد.فردوسی. چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز.فردوسی. همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج.فردوسی. بنزد نیا یادگار از پدر نیا پروریده مر او[ هوشنگ ] را ببر.فردوسی. بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت ببر بر بناز.فردوسی. بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید.فردوسی. که کهتر برادر بدو سرفراز قبادش همی پروریدی به ناز.فردوسی. آ�� خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه). نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید. سعدی (بوستان). یکی بچهء گرگ می پرورید چو پرورده شد خواجه را بردرید. سعدی (گلستان). نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدهء خویش جفا دید؟. (گلستان). || حمایت کردن. نوازش کردن : گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یارب بیادش آور درویش پروریدن.حافظ. || تغذیه کردن. غذا دادن. غذو : بچرخ برین بر پرد جان ما گر او را بخورهای دین پروریم.ناصرخسرو. حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم اهریمن.ناصرخسرو. || افراختن. بزرگ کردن.