«لغت نامه دهخدا»
[پَ فِ رَ] (ص مرکب)پراکنده فکر. سرگشته. مضطرب. آشفته :پریشان فکرت در کارها حیران بود. (کلیله و دمنه). پریشان کردن. [پَ کَ دَ] (مص مرکب)پراکندن. متفرق کردن. متشتت و تار و مار کردن. ثَرّ. ثَرثَره. طحطحه. صعصعه : درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان میکنی. (گلستان). || افشاندن. پراکندن (دانه): تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (گلستان). - پریشان کردن موی یا زلف؛ از هم باز کردن تارهای آن : پریشان کرده ای زلف دو تار را. || گوراندن. آشفتن. آلفتن. آشفته و آلفته ساختن.