«لغت نامه دهخدا»
[پَ گُ تَ] (مص مرکب)هذیان گفتن. هجر. یاوه گفتن. بیهوده گفتن. یافه سرائی کردن. پراکنده گفتن. باطل گفتن :گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی. (گلستان). و من بعد پریشان نگویم. (گلستان). پریشانی. [پَ] (حامص) پراکندگی. پاشیدگی. تفرقه. تفرق. تَبدّد. تَذَعذُع : چون بدو بنگری آنگاه بصلح آید این خلاف از همه آفاق و پریشانی. ناصرخسرو. آبادی میخانه ز ویرانی ماست جمعیت کفر از پریشانی ماست.خیام. وجودت پریشانی خلق از اوست ندارم پریشانی خلق دوست.(بوستان). تو کی بدولت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی. سعدی. || آشفتگی. شوریدگی. اختلاط. ژولیدگی. بی نظمی. بی ترتیبی. || اضطراب. تشویش. بیقراری : عارفان گرد نکردند و پریشانی نیست.سعدی. غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی (گلستان). || فقر. تنگدستی. تهی دستی. بی چیزی. بی سامانی. - پریشانی حواس؛ ناجمعی و تفرقهء حواس. پراکندگی فکر. - پریشانی خاطر؛ اضطراب. تشویش. آشفتگی خاطر. دلتنگی : پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه.(بوستان). پریشانیدن. [پَ دَ] (مص) پراکندن. متفرق کردن. متشتت کردن. تار و مار کردن. || بدحال و پریشان گردانیدن. بیخود گردانیدن. مضطرب کردن. || تنگدست کردن.