«لغت نامه دهخدا»
[پَ دَ] (مص) پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثَرثَر. ثَرثَره : ز چندین مال و چندین زر که برپاشی و بپریشی عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی. فرخی. مرد بددل خیانت اندیشد راز خود پیش خلق بپریشد.سنائی. || افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن : بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم.(1) منوچهری. پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن. || بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن. (1) - ظ. این مصراع چنین باشد: تا به دو دست و به دو پای بنفشه سپریم.