«لغت نامه دهخدا»
[پَ / پِ وَ] (ص مرکب) موجود و مهیا : مردم چشم کواکب ریخت از باران اشک بحر گفتا آدم آبی ز من پیداورست. ملاطغرا (از آنندراج). موی خود را بیجهت سنبل پریشان میکند نی کسی مشاطه اش نی شانه ای پیداورست. (از آنندراج). چون کند در هند قصد طوف سلطان نجف ناقهء صالح بپیش حجره اش پیداورست. (از آنندراج).