«لغت نامه دهخدا»
[زَ / زِ] (ص مرکب) مانند پیروزه. پیروزه وار. || برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. پیروزه فام : تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهء چینی تو گویی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبا. فرخی. فلک همچو پیروزه گون تخته نردی ز مرجانش مهره ز لؤلؤش خصلی. منوچهری. بپیروزی چو بر پیروزه گون تخت عروس صبح را پیروز شد بخت.نظامی. شاه را شد ز عالم افروزی جامه پیروزه گون ز پیروزی.نظامی. چارشنبه که از شکوفهء مهر گشت پیروزه گون سواد سپهر.نظامی. وانکه بود از عطاردش روزی بود پیروزه گون ز پیروزی.نظامی. بدین طالع کزو پیروز شد بخت ملک بنشست بر پیروزه گون تخت.نظامی. در پیروزه گون گنبد گشادند به پیروزی جهان را مژده دادند.نظامی. - گنبد پیروزه گون؛ مجازاً آسمان : گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن.سوزنی. ز پیروزه گون گنبد انده مدار که پیروز باشد سرانجام کار.نظامی.