آخورسالار

«لغت نامه دهخدا»

[خُرْ] (ص مرکب، اِ مرکب)رجوع به آخرسالار شود : و پانصد استر با ده مرد آخورسالار همیشه غلهء او به استراباد و دامغان بردندی برای فروختن. (تاریخ طبرستان).
یکی کهتری نامبردار بود
که بر آخور شاه سالار بود.فردوسی.
بدان آخور اسب سالار باش
بهر کار با هر کسی یار باش.فردوسی.
چو آن کردنی کارها کرد راست
ز سالار آخور خری ده بخواست.فردوسی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر