«لغت نامه دهخدا»
[زَ / زِ سُ خُ / خَ] (ص مرکب)مجازاً، خوش سخن. نیکوگفتار. تازه گوی. نوپرداز : گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا.خاقانی. ||(اِ مرکب) سخن تازه. سخن نو. سخن خوش و بدیع : این تازه سخن که کردم ابداع در روی زمین روان ببینم.خاقانی.