«لغت نامه دهخدا»
[رَ] (اِ) نمدزین. آدرمه. آترمه. ادرمه. آشرمه : مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم. مختاری غزنوی. دو پهلوی من از خشکی بسوده چو آن اسبی که او را آدرم نه. شرف الدین شفروه. || سلاح چون خنجر و شمشیر و تیر و کمان و امثال آن. صاحب فرهنگ منظومه گفته است : چیست انجام آخر کار است آدرم اسلحه که خونخوار است. || زینی که نمدزین او دونیم بود. || درفش که بدان نمدزین دوزند. و رجوع به اَدرمکش شود. در تمام معانی آذرم بذال نقطه دار نیز آمده است. و شیخ نظامی این کلمه را بفتح دال و سکون را آورده است به معنی درفش و بیز : دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب آدرم را.نظامی.