«لغت نامه دهخدا»
(حرف) الف لَیِّنه، مقابل همزه یا الف متحرکه، حرف اوّل است از حروف هجا، و در حساب جُمَّل آن را به یک دارند. این حرف چون در اوّل کلمه باشد گاه به همزهء مفتوحه بدل شود، چون در آفکانه، افکانه. آفسانه، افسانه :(1) شکم حادثات آبستن از نهیب تو آفکانه کند.مسعودسعد. هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله. مسعودسعد. ترکیب من افکانه شد از زایش علت زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل. سنائی. بپیش خلق شب و روز بر مناقب تست مدار قصّه و تاریخ و آفسانهء من. سیف اسفرنگ. ده روزه مهر گردون افسانه ای است افسون نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا(2). حافظ. و گاه از اوّل کلمه افتد و معنی کلمه بر جای باشد، چون لاله در آلاله، و درخش در آدرخش، و فکانه در آفکانه(3) : ساده دل کودکا مترس اکنون نز یک آسیب خر فکانه کند. ابوالعباس. چون دواتی بسدین است خراسانی وار بازکرده سر او لاله به طرف چمنا.منوچهری. بسمن زار درون لالهء نعمان بشنار چون دواتی بسدین است خراسانی وار. منوچهری. خصمت بود به جنگ خف و تیرت آدرخش تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا. اسدی. به پیش اندرآمد یکی تند ببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر. اسدی. تبدیل «آ» به همزهء مفتوحه و همچنین حذف آن از اول کلمه سماعی است و قیاس را در آن راهی نیست و الف لینهء کلمهء آمن عربی را فارسی زبانان گاهی به «ای» بدل کنند و ایمن گویند : هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن ایمن است از موج دریا هرکه در بوزی نشست. عمید لوبکی. نوروز روزگار نشاط است و ایمنی پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی. منوچهری. زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است ایمن بود فریشته از کید اهرمن. معزی. هرگز ایمن ز مار ننشستم تا بدانستم آنچه خصلت اوست.سعدی. و الف «ـان»، علامت جمع، چون عقب کلمهء مختوم به ألف درآید میان دو الف یائی درآرند آسانی تلفظ را، چون در شمایان و مایان : قوم را گفتم چونید شمایان به نبید همه گفتند صواب است صواب است صواب. فرخی. گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت. (تاریخ بیهقی). شمایان را از این اخبار تفصیلی دارم. (تاریخ بیهقی). الف لینه در میان کلمه نیز چنانکه در اول آن، گاه به فتحه بدل شود، چون آشمیدن بجای آشامیدن و آرمیدن بجای آرامیدن(4) و خوابنیدن بجای خوابانیدن و پردختن بجای پرداختن(5) : دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید.فردوسی. از آن بدکنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین.فردوسی. بروز از هیچ گونه نارمیدی چو گور و آهو از مردم رمیدی. (ویس و رامین). دل از دیدنم پاک پردخت کن.اسدی.(6) بگفت این سراسر یهودا نوشت چو پردخته شد ن��مه را درنوشت. شمسی (یوسف و زلیخا).(7) زبیده بر عباسه حسد بردی ازبهر آنکه خلیفه مادام با وی آرمیدی. (تاریخ برامکه). از آن پس درِ خوابگه سخت کن آنجا که سمند تو سم نماید آدم علم خویش خوابنیده.سنائی. اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمده ست. سنائی. خوشدل شد و آرمید با او هم خورد و هم آشمید با او.نظامی. بر مهد عروس خوابنیده خوابش بربود و بست دیده.نظامی. و گاه بدل فتحه آید چون کهکان (افزاری کندن کوه را) در کهکن که الف بدل فتحهء کاف دوم در کهکن است، و ماهار در مهار که الف بدل فتحهء میم است و فراهنگ در فرهنگ به معنی کاریز، که الف بجای فتحهء راء است : که بر آب و گل نقش بنیاد کرد که ماهار در بینی باد کرد.رودکی. در این صندوق ساعت عمرها زین دهر بی رحمت چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها. ناصرخسرو. و در استعمال فارسی الف وسط را در مثل خزانه و کتاب و رکاب و عتاب و مکاس و حجاب و ادبار بدل به یاء کنند و خزینه و کتیب و رکیب و عتیب و مکیس و حجیب و ادبیر گویند. و در کلمات عربی مستعمل در فارسی گاه الف لیّنه جانشین یاء آخر کلمه گردد چون تمنا، تقاضا، تماشا، تولاّ، که در اصل عربی تمنی، تقاضی، تماشی و تولّی است : ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود. منوچهری. گوئی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وام خواهی نبود کو به تقاضا نشود.منوچهری. و الف در کلمهء تاغ به معنی غضا گاه به واو بدل شود و توغ گویند. و الف آخری که در عربی به صورت یاء نوشته میشود، چون موسی و عیسی و معنی و دعوی و لیلی در مواردی که اقتضای حرکت کند به یاء بدل گردد: موسی عمران، عیسی مریم، معنی لطیف، دعوی باطل، لیلی و مجنون : ازبرای رغم من گوئی از این میدان حسن عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند. سنائی. به حق دم پاک عیسی مریم به حق کف دست موسی عمران.انوری. چون که بی رنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد.مولوی. دعوی پیغمبری با این گروه همچنان باشد که دل جستن ز کوه.مولوی. معنی قرآن ز قرآن پرس و بس وز کسی کآتش زده ست اندر هوس. مولوی. چون به بی رنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی.مولوی. و گاه در غیر این مورد نیز الف متطرّفه خواه مقصوره و خواه ممدوده تبدیل به یاء مُماله شود و موسی و عیسی و اِنشی و اِجْری را با آری و مانی و فربی قافیه کنند چنانکه در قصاید منوچهری و انوری و ظهیر فاریابی. و الف ممدوده در جمع تکسیر مانند علماء، حکماء، اعداء، اعضاء، احشاء. و نیز الف ممدوده در آخر اسماء و صفات چون بیضاء، حمراء، صفراء، سوداء، ضیاء، بهاء، دعاء، صحراء، ریاء، انشاء، استقراء، در فارسی غالباً بدل بألف مقصوره شود و علما، حکما، اع��ا، اعضا، احشا، بیضا، حمرا، صفرا، سودا، ضیا، بها، دعا، صحرا، ریا، انشا و استقرا گویند : عالمی از کبریائی سر بسر گرچه عالم سربسر کبر و ریاست.انوری. که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن که اقتضای قضاهای گنبد خضراست. انوری. و در الف و تاء آخر وزن مفاعله چون از ناقص واوی یا یائی و یا مهموزاللام باشد در استعمال فارسی گاه بهمان الف تنها اکتفا کنند و بجای مداراه و معاداه و محاباه و مداواه و مماشاه و مواساه و مباراه و مفاجاه و محاکاه؛ مدارا، معادا، محابا، مداوا، مماشا، مواسا، مبارا، مفاجا و محاکا گویند : مدارا، خرد را برادر بود خرد بر سر دانش افسر بود. فردوسی. اندوهم از آن است که یک روز مفاجا آسیبی از آن دل بفتد بر جگر آید.فرخی. ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود. منوچهری. به مدارا دل تو نرم کنم وآخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.منوچهری. گر دم خلع و مبارا میرود بد مبین ذکر بخارا میرود.مولوی. عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود درد ما نیک نگردد بمداوای حکیم.سعدی. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا.حافظ. * * * الف لیّنه در سر برخی اسماء و افعال افادهء سلب گونه ای در معنی اسم و فعل کند، چون «آ» در آهو و آسغده. چه «هو» به معنی خوب است و آهو به معنی ناخوب، و «سغده»سوخته و آسغده به معنی ناسوخته و یا نیم سوخته :(8) ایستاده میان گرمابه همچو آسغده در میان تنور.معروفی. دگر گفت بد چیست بر پادشا کزو تیره گردد دل پارسا چنین داد پاسخ که بر شهریار خردمند گوید که آهوست چار.فردوسی. سفر نیست آهو که والاگهر چو بیند جهان بیش گیرد هنر.اسدی. هرچه زایزد بود همه نیکوست هرچه از تست سربسر آهوست.سنائی. الف لینه در میان کلمهء مکرّر گاه افادهء معنی کثرت و بسیاری کند، مانند رنگارنگ، گوناگون، مولامول، خنداخند، فوزافوز، پیچاپیچ، چکاچاک، دمادم، چاکاچاک، دهاده، گیراگیر، مرگامرگی، دورادور، پیاپی، نوشانوش، زهازه، زودازود، ترنگاترنگ، هایاهای، هویاهوی و هیناهین : به شادی یکی انجمن برشکفت شهنشاه عالم زهازه گرفت.فردوسی. تا بدانی که وقت پیچاپیچ هیچکس را کسی نباشد هیچ.سنائی. فلک از مجلس انس تو پر از هویاهوی عالم از گریهء خصم تو پر از هایاهای. انوری. بکند رخنه نظم حال مرا در چنان گیر و دار و هیناهین.انوری. دفع چشم بدی جهانی را همچنان نرم نرم و خنداخند.انوری. ترنگاترنگ درخشنده تیغ بمه درقها را برآورده میغ.نظامی. در هم آمیختیم خنداخند من و چون من فسانه گویی چند.نظامی. سخن گرچه با او زهازه بود نگفتن هم از گفتنش بِهْ بود.نظامی. شه بگرمی سیاستم فرمود در هلاکم مکوش زودازود.نظامی. ز پیچاپیچ آن شب گر دهم شرح دو زلفش را دو رخ دادن توان طرح. امیرخسرو دهلوی. شراب خانگی از بیم محتسب خوردن بروی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش.حافظ. و گاه ترتیب و توالی را رساند چنانکه در یکایک، و گاه اتصال را چونانکه در دستادست (بمعنی نقد در مقابل نسیه) و دوشادوش و گوشاگوش : ستد و داد جز به دستادست داوری باشد و زیان و شکست.سنائی. تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار بجوش.نظامی. و در راستاراست و برابر و رمارم و لبالب نشانهء برابری باشد : مرا دخل و خورد ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی.فردوسی. شیرانه چو بر شیران او تیغ برآهیخت باشند بچشمش همه با گور رمارم.فرخی. او داد مرا بر رمه شبانی زین میبردم با رمه رمارم.ناصرخسرو. تخم خرفه و تخم گشنیز و بیخ خطمی راستاراست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در عرصه گه غمت شمرده شیطان و ملائکه رمارم.عمادی شهریاری. بموسم گندم درو، از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان). و در سرازیر و سراشیب و سرابالا مراد سوی و جهت است. و در رویاروی مفهوم مقابله و مواجهه دارد، یعنی روی مواجه روی : یا بزرگی و عز و نعمت و جاه یا چو مردانْت مرگ رویاروی. حنظلهء بادغیسی. و در مثل نصفانصف و نیمانیم مقصود حدّاقل و دست کم است : نه راستی و درستی هر مثل که زدند اگر نه جمله دروغ است هست نیمانیم. سوزنی. و گاه بجای واو عاطفه باشد، مانند تکاپوی و کمابیش و زناشویی و هایاهوی و هیاهوی و گفتاگوی، به معنی تک و پوی، کم و بیش، زنی و شویی، های و هوی، هی و هوی، گفت و گوی. و در سراسر و سراپای به معنی کلمهء «تا» است، یعنی سرتاسر و سرتاپای : سراسر ببندید دست هوا هوا را مدارید فرمان روا.فردوسی. بخدا و بسراپای تو کز دوستیت خبر از دشمن و اندیشهء دشنامم نیست. سعدی. و گاهی معنی «اندر» و «در» دهد که گاه ضرب عددی در عدد دیگر آرند در کلام، و گویند دو در سه شش شود، یا قالی شش متر است ذرع اندر ذرع : بید را سایه ای است میلامیل جوی را دیده ای است مالامال.ابوالفرج رونی. و گاه معنی شدّت و غایت و نهایت دهد، مانند گرما گرم یعنی در شدت گرمی و فاشافاش یعنی در نهایت فاشی. و به معنی همه و کلّ و تمام نیز باشد چون سالاسال : نیکخواهان ترا سالاسال همه روز است بدیدار تو عید.سوزنی. و در باداباد معنی تواند بود دهد : شراب و عیش نهان چیست؟ کار بی بنیاد زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد.حافظ. هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم.؟ و در پیشاپیش و پیشادست (بمعنی سلم)، و دورادور برای زینت است، چه پیش پیش و پیش دست و دور دور نیز همان معنی را دهد. و نیز برای تحذیر آید، چون در بردابرد : گیتی و آسمان گیتی گرد بر در تو زنند بردابرد.نظامی. نصیب خانهء خصم تو باد بُردابُرد ز سیل موکب جاه تو باد بَردابَرد. کمال اصفهانی. الف لینه را گاه در مفرد غایب مضارع پیش از حرف آخر درآرند آفرین و نفرین و آرزوهای دیگر را : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجای است باقی داراد. (تاریخ بیهقی). و او واپس مینگریست تا مگر مصطفی علیه السلام رحمت کناد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).(9) و گاه الف دعا قبل از حرف آخر متکلم وحده و فعل مضارع درآید، چنانکه در بادام و میرام و مبینام : فدیتک، یعنی در عوض تو بادام. (تفسیر ابوالفتوح رازی). گرد سر و پای تو چو پروانه دوانم بوسی بده ای شمع که در پای تو میرام. شرف شفروه. چتر ظفرت نهان مبینام بی رایت تو جهان مبینام مأوی گه جیفهء حسودت جز سینهء کرکسان مبینام.خاقانی. و سنائی در کلمهء ترّهات جمع ترّهه، الفی در میان افزوده و ترّاهات گفته است(10) فقط برای حفظ وزن. و اینگونه توسعات مخصوص سران ادب است و درخور قیاس نیست : خاص در بند لذت شهوات عام در بند هزل و تراهات.سنائی. الف لینه چون به آخر کلمات آید در مفرد امر افادهء فاعلیت کند و در آن حال کلمه در حکم اسم فاعل یا وصف فاعلی باشد، چون بینا و دانا و سنبا(11) و گویا و گیرا که به معنی بیننده و داننده و سنبنده و گوینده و گیرنده است، و چون زیبا و شکیبا و گندا(12) و توانا یعنی متصف بزیب و شکیب و گند و توان، و همین الف بقرینهء کلام برای مبالغهء معنی فاعلی نیز آید چنانکه در ترجمه اِنّهُ سمیعٌ علیم، گوییم او تعالی شنوا و داناست، یعنی شنونده و داننده است بکمال. و در «فریبا» کلمه را صورت صفت مفعولی بخشد. و این که بعضی گویند مجد همگر بغلط در شعر خود فریبا را معنی فریفته داده، سهویست. چه سعدی نیز کلمه را به همین معنی آورده است : ولیکن بدین صورت دلپذیر فریبا مشو سیرت خوب گیر.(بوستان). هم حور بهشت ناشکیبا از تست هم جادو هم پری فریبا از تست خوبان جهان بجامه نیکو گردند آن خوب تویی که جامه زیبا از تست. مجد همگر. یارب مرا بعشق شکیبا کن یا عاشقی بمرد شکیبا ده. اورمزدی. چنین است آیین چرخ روان توانا به هر کار و ما ناتوان.فردوسی. کسی را در غریبی دل شکیباست که در خانه نباشد کار او راست. (ویس و رامین). جواب آورند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی، و عذر رفتن بتعجیل سخت زیبا بازنموده. (تاریخ بیهقی). تواناست بر دانش خویش دانا نه داناست آنکو تواناست بر زر. ناصرخسرو. هرچند طعام خوشتر ثفل وی گنداتر. (کیمیای سعادت). و گنداتر و رسواتر از آن چیزی که وی همیشه در باطن خویش دارد چیست؟ (کیمیای سعادت). سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه). بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا. سنائی. وعظ گفتی همیشه بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر. (مثنوی ولدنامه). نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. (گلستان). گندا و تیز همچو پیاز و تُرُش چو دوغ. پوربهای جامی. و الف آخر «گردا» از قبیل الف جویا و دانا نیست بلکه مخفف گردان است : کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا.عسجدی. بنگر بچشم خاطر و چشم سر ترکیب خویش و گنبد گردا را.ناصرخسرو. و گردا در کلمهء مرکب «منش گردا» مخفف گردیده یا گردانیده باشد، و گاه برای لیاقت و سزاواری آید مانند خوانا و پذیرا: خطی خوانا (هر چند ظاهراً قدما کلمهء خوانا را بدین معنی استعمال نکرده اند) : پذیرا سخن بود و شد جایگیر سخن کز دل آید بود دلپذیر.نظامی. و «آ» (ـا) در کلمات بنما و ببخشا و بازآ و نظائر آن، مخفف «آی» (ـای) است : خدایا ببخشا گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا.فردوسی. کسی کو ندیده بجز کام و ناز برو بر ببخشای روز نیاز. فردوسی. ببخشای بر من، یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر.فردوسی. بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی بازآ. (منسوب بخیام). بازآ که در فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار بر اللهاکبر است. سعدی. ایا پر لعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد.حافظ. و در آخر امر و نهی معنی تنبیه و تحذیر دهد : مبادا که تنها بود نامجوی بویژه که دارد سوی جنگ روی.فردوسی. مبادا که بهمن شود تاجدار بخواهد ز ما کین اسفندیار.فردوسی. مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی.فردوسی. مبادا که گستاخ باشی بدهر که زهرش فزون باشد از پای زهر.فردوسی. در این ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی نگر مندیشیا هرگز که این ره را کران بینی. سنائی. و نیز در آخر مضارع به معنی دعا و نفرین و خواهشهای دیگر آید : هر چند بلای می بشویی ما را کس مشنودا آنچه تو گوئی ما را. مسعودسعد. سرمهء چشم بزرگان باد خاک پای تو وز بزرگان هیچکس منشیندا بر جای تو. سوزنی. منشیندا از نیکوان جز تو کسی بر جای تو کم بیندا جز من کسی آن روی شهرآرای تو. (از المعجم). و گاه این الف دعا و خواهش را با الف دعا و یائی که پیش از حرف آخر مضارع می آید جمع کنند در یک کلمه، چنانکه در مبادا و بادا : بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.رودکی. همه مهتران خواندند آفرین که بی تاج و تختت مبادا زمین.فردوسی. همه انجمن خواندند آفرین که آباد بادا بدادت زمین.فردوسی. بمنذر بگوید که ای سرفراز جهان را به نام تو بادا نیاز.فردوسی. چنین گفت کاین نامه سوی مهست سرافراز پرویز یزدان پرست ز قیصر پدر مادر و شیرنام که پاینده بادا بدو نام و کام.فردوسی. بدو گفت موبد بجان و سرت که جاوید بادا سر و افسرت.فردوسی. شنیدم همه هرچه گفتی بمهر که از جان تو شاد بادا سپهر.فردوسی. ورا نام شاپور کردم ز مهر که از بخت او شاد بادا سپهر.فردوسی.(13) بنام ایزد احسنت و خه نکو خلفی ز چشم بد مرسادا بدولت تو گزند.سوزنی. همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر غریق رحمت بادی بقسمت اول دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر چو از عذاب سقر بنده خواهد آزادی بقسمت سوم آزاد بادیا ز سقر.سوزنی. و الفِ گوییا و گویا که مخفّف آن است و الف پنداریا ظاهراً برای زینت باشد، چه از لفظ گویی و پنداری مُجرّد هم معنی گمان و تردید دانسته شود و در لفظ گوییا و گویا و پنداریا معنی زائدی نیست : تو چه پنداریا که من ملخم که بترسم ز بانگ سینی و طاس. ؟ (از فرهنگ اسدی). رشح شبنم بر گیا پنداریا بر لب خضر آب حیوان میچکد. ؟ (از المعجم). گوییا با شیر خوردم عشق تو کز تنم بی جان نمیگردد جدا.؟ (از المعجم). گوییا باور نمیدارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند. حافظ. صاحب دیوان ما گویا نمیداند حساب کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست.حافظ. گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کآشوب در تمامی ذرات عالم است.محتشم. فریاد بسی کردم و فریادرسی نیست گویا که در این گنبد فیروزه کسی نیست.؟ و الفِ ندانما در این مصرع قاآنی: ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد. و نظائر آن اگر آمده باشد برای حفظ وزن است و بس و چیزی بر معنی نمی افزاید. به آخر کلمهء گفت نیز گاهی الف افزایند و آن ظاهراً ضمیر مفرد غائب است : ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو گفتا درست هاروت از بند رسته شد.دقیقی. گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. بگفتا فروغی است این ایزدی بپرسید باید اگر بخردی.فردوسی. بگفتا من گِلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گُل نشستم.سعدی. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از طاق ابروان منت شرم باد و رو.حافظ. گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید.حافظ.(14) الف لیّنه در آخر صفت گاهی دلالت بر بسیاری و تکثیر و تفخیم و تعجب کند، چون اندکا و نیکا و بدا و خوشا و خرّما : خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندر و مجلس به بانگ ولوله. شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی). بزرگوارا کاری که آمد از پدرت بدولت پدر تو نبود هیچ پدر.فرخی. نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری. گفت نیکا گرده ها که آن گرده های جو بود و آن کس را که بوی خرسند باشد و از وی سیر گردد که وی نان منست و نان پیغمبران دیگر. (نوروزنامه). شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند. سنائی. زیر و زبر عالم بهر طلب است ارنی تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی.سنائی. مشکلا کاری که افتادت چه سود کار سخت و نیست استادت چه سود.عطار. خوشا وقت شوریدگان غمش اگر زخم بینند و گر مرهمش. سعدی (بوستان). بزرگا جود دادار جهان بین که بخشد مردمی را فضل چندین. (ویس و رامین). و گاه در آخر صفت و موصوف هر دو الف کثرت و تعجّب و تعظیم آرند : گفتم نایَمْت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این، بیهده گویا منا.اورمزدی. بزرگوارا شاهنشها که خسرو ماست بخوی خوب و به نام ستوده و اورنگ.فرخی. همایونا کف دستا که آن دستست و آن بازو که هم ابواب ارزاق است و هم آیات رزاقش. منوچهری. بزرگا مردا که دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فروتواند شکست. (تاریخ بیهقی). پس گفت [ مادر حسنک ] بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. (تاریخ بیهقی). گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست. (نوروزنامه). ز آدم حرص میراث است ما را درازا محنتا وآشفته کارا.عطار. اگر آن دم(15) نیاموزی تو گفتار درازا منزلا و مشکلا کار.عطار (الهی نامه). و گاه این الف را تنها به آخر موصوف افزایند: با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم، حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی). ساده دل مردا که دل بر وعدهء مستان نهاد. سنائی. و اما الفی که در نظم و نثر به آخر کلمهء بس افزایند برای تأکید کثرت است. و این الف را گاهی تنها بهمان کلمهء بس افزایند : بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.رودکی. بسا جای کاشانه و بادغرد بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور. و گاهی به آخر موصوف یا معدود آن نیز مزید کنند : بسا مرد بخیلا که می بخورد کریمی بجهان در پراکنید.رودکی. بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر. رودکی. بسا کسا که ندیم حریره و بره است و بس کس است که سیری نیاید از ملکش. ابوالمؤید. خماردار همه ساله با کیار بود بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.دقیقی. بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشته ست و بسیار خواهد گذشت. فردوسی. بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزهء او از وجود سوی عدم.فرخی. بسا زورمندا که افتاده سخت بس افتاده را یاوری کرده بخت.اسدی. و گاهی تنها به آخر موصوف یا معدود یا متعلقی دیگر افزایند : و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر. رودکی. بس بناگوش چو سیما که سیه شد چو شبه آنِ تو نیز شود صبر کن ای جان جهان. فرخی. الف لیّن�� در آخر صفت به معنی یاء مصدری هم آید و صفت را در چنین مورد بدل به اسم مصدر کند، چون درازا و پهنا و ژرفا و ستبرا و فراخا و باریکا و گرما و تاریکا. (نا نیز در آخر صفت افادهء همین معنی کند، مانند درازنا و فراخ نا و تنگنا و تیزنا و ستبرنا و ژرف نا). و گاه در آخر کلمه ای که خود بیاء مصدری ختم شده است بدل یاء تنکیر آید سهولت ادا را : بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی خوشا درویشیا کو را بود گنج تن آسانی. خاقانی. الف لیّنه در آخر اسمها و صفتها گاه معنی ندا و خطاب دهد، چون دلا و جانا و پسرا و شها و بزرگا و مخدوما و قبله گاها(16) و «ـا»یِ ندا چون در آخر کلماتی مانند خدا درآید کلمه به صورت اصلی و تمام خود بازگردد : خدایا ببخشا گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا.فردوسی. بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.حافظ. و گاه معنی تأسف و تحسر و توجّع و ندبه و استغاثه را تأکید کند، چنانکه در زبان عرب نیز «ـا» و «ـاه» در کلمات وامحمدا و واویلا و وااسلاما و وامحمداه و واویلاه و وااسلاماه و نظایر آن همین معنی بخشد : دریغا تهی از تو ایران زمین همه زار و بیمار و اندوهگین دریغا که بدخواه دلشاد گشت دریغا که رنجم همه باد گشت.فردوسی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.(17) حافظ. دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت و سلاح بزد راه کاروان.؟ دردا و دریغا که در این خورد و نشست خاکی است مرا در کف و بادی است بدست.؟ و الف ندبه را گاه بقرینه حذف کنند : بزاری همی گفت پس پیلتن که شاها دلیرا سر انجمن کیا کی نژادا شها سرورا جهان شهریارا و گندآورا. فردوسی. یعنی سر انجمنا. و در آخر نامهای خاص برای تفخیم و تعظیم آید، مانند عمادا و جلالا و محمودا و احمدا و صدرا و صائبا.(18) و الف مسیحا جزء کلمه است، چه اصل آن به عبری «ماشیاه» است به معنی مسح شده و مدهون : فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد. حافظ. و در آخر بعض اسمها بجای تنوین نصب عربی باشد : خاقان اعظم کز شرف آمد سلاطین را کنف باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته. خاقانی. گذشت آن نوبت قولا ثقیلا تو بر در باش اکنون جبرئیلا. عطار (اسرارنامه). من و انکار شراب؟ این چه حکایت باشد غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد.حافظ. و در بعض موارد از کلمهء حقّا و ربّا معنی قسم مستفاد میشود : چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت کاری که تو اندیشی از کژّی و همواری نیکوتر آن باشد بالله که تو اندیشی آسان تر آن باشد حقا که تو پنداری. منوچهری. ور خواجهء اعظم قدحی کمتر خواهد حقا که مَیَش مه دهی و هم قدحش مه. منوچهری. آز بی بخش تو حقا که توانگر نشود گبر بی باد تو والله که مسلمان نشود.سنائی. گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد حقا که اگر جز جان وجه درمی دارم. انوری. در آخر قافیه نیز خواه فعل باشد یا صفت یا اسم یا نوع دیگر از کلمه، گاهی الف لیّنه افزایند، و آن تنها برای حفظ وزن شعر است نه اطلاق یا اشباع فتحه، چه کلمات فارسی موقوفه الاواخر باشند، لیکن عروضیان این الف را بتقلید عرب الف اطلاق یا اشباع خوانده اند : چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.رودکی. ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو بشگفت اندرا.رودکی. پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا چادرکی دیدم رنگین بر او رنگ بسی گونه بر آن چادرا.رودکی. درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن تَرْت باید کرد کارا.رودکی. به آتش درون بر مثال سمندر همیدون به آب اندرون چون نهنگا. شاکر بخاری. صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا؟ابوالمؤید. نوبهار آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.دقیقی. مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.دقیقی. پیاده شود دشمن از اسب دولت چو گردی بر اسب سعادت سَوارا بر اسب سعادت سواری و داری بدست اندرون از سعادت سِوارا.دقیقی. خلقانْش کرده جامهء زنگاری این تند و تیز باد فرودینا.دقیقی. اگر شب ازدر شادی است و باده خسرویا مرا نشاط ضعیف است و درد دل قویا شبا پدید نیاید همی کرانهء تو برادر غم و تیمار من مگر توئیا ثناء حرّان نیکو بسر توانم برد هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا. آغجی شاعر (از المعجم). زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا.فردوسی. نهادند آنگه بخوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا.فردوسی. مرا کاش هرگز نپروردیا چو پرورده بودی نیازردیا.فردوسی. بگیتی نبودش کسی دشمنا جز اندر نهان ریمن اهریمنا.فردوسی. سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با پور اهریمنا.فردوسی. بفر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا. فردوسی. که تنگ و آذرم دارذ وَ مرد بذسلب است پسرْش باز فضول است و مرد وسواسا. ابوالعباس. کسی را که ایزد بیارایدا چه سازی که حسنش بیفزایدا. شمسی (یوسف و زلیخا). الف لیّنه در این شعر فردوسی از زبان کردیه خواهر بهرام چوبینه در کلمهء سرا افادهء ضمیر غایب «ش» کند : مرا بی پدر داشت بهرام گرد دو ده سال زآنگه که بابم بمرد چو از وی کسی خواستی مر مرا بجوشیدی از کینه مغز سرا. و در این شعر اورمزدی در کلمهء پیرامنا معنی ظرفیت (به ، در)، و در کلمهء منا معنی «که هستم» دهد : گفتم نایَمْت نیز هرگز ��یرامنا (بپیرامن) بیهده گفتم من این بیهده گویا منا (که منم) ما را گفتی میای بیش بدین معدنا ما را دل سوخته ست عشق و ترا دامنا. و در کلمهء آشکارا چنین می نماید که جزء کلمه است و آشکارا صورتی است از آشکار، چه در نظم و نثر و حتی در محاورات عامّه هر دو کلمه بیک معنی متداول و شایع است. و در مانا و همانا نیز ظاهراً «ـا» جزء کلمه باشد، چه مانا مخفف همانا بنظر می آید، و همانا از خماناپنداری و گمان بری است، و تخمین که در عربی حدس و گمان آمده معرب این کلمه است. (1) - و ظاهراً از این قبیل است: آچار، اَچار. آروند، اَروند. آژند، اژند. آسا، اَسا. آفروشه، اَفروشه. آفریدون، اَفریدون. آلاله، اَلاله. آلاو، اَلاو. آلوند، اَلوند. آماره، اَماره. آوار، اَوار. آواره، اَواره. (2) - در امثلهء متن و نیز حاشیه تعیین این که کدام یک از دو صورت مفتوحه یا مؤلفه در کلمه اصلی است برای ما با دوری از زمان وضع و استعمالات قدیمه میسّر نشد. و البته اشهر از دو صورت را در نظم و نثر توان آورد ولی مهجور را باید به ضرورت های شعری مخصوص کرد. (3) - و شاید از این نوع است: آتش، تش. آزاد، زاد. آسا، سا. آستان، ستان. آستانه، ستانه. آستیم، ستیم. آسغده، سغده : همی بایدْت رفت و راه دور است بسغده دار یکسر شغلها را. رودکی. و آشنا، شنا. آغال، غال. آغشته، غشته. آغنده، غنده. آفروشه، فروشه. آفریدون، فریدون. آفسانه، فسانه. آکچ، کچ. آگن، گن. آگین، گین. آشکوخیدن، شکوخیدن. آهنجیدن، هنجیدن. و تمیز اصالت هر یک از دو صورت ابقاء الف یا حذف آن ظاهراً امروز میسور نباشد و احتمال این که هر یک از این دو صورت لهجهء محلی است نیز بعید نمینماید. (4) - آرمیدن با آنکه اصلش آرامیدن با الف است در نثر و نظم شایع تر از آرامیدن باشد، لیکن خوابنیدن و آشمیدن و پردختن و مانند آن را ظاهراً تنها ضرورت شعر ایجاب میکند. (5) - و از این قبیل است: آرمش، آرامش. آگه، آگاه. آگهی، آگاهی. کسنی، کاسنی. آوخ، آواخ. آلو، آلاو. آهر، آهار. بدی، بادی : بدو گفت شاها انوشه بَدی هماره ز تو دور چشم بَدی بدو گفت شاها انوشه بَدی چو ناهید در برج خوشه بَدی بدو گفت شاها انوشه بَدی روان را بدیدار توشه بَدی. فردوسی. و پدید، بادید. بر، بار. پلو، پلاو. پنجه، پنجاه. تبش، تابش. تبه، تباه. ته، تاه. جانور، جاناور و همانندهای آن: چکاچاک، چاکاچاک. چلو، چلاو. چه، چاه. دست برنجن و دست ورنجن، دست آبرنجن و دست آورنجن. ده (عشره)، داه : هفت سالار کاندر این فلکند همه گرد آمدند در دو و داه. رودکی. اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. الا تا ماه نوخیده کمانست سپر گردد مه داه و چهارا. ابوشکور بلخی. ابر داه و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای. فردوسی. ره، راه. سر، سار. سیه، سیاه. شمر، شمار. شه، شاه. کوته، کوتاه. کَه، کاه. گذر، گذار (در رهگذر و مانند آن) گه، گاه. مه، ماه. وخ، واخ. وه، واه. همیان، هامیان. و مانند آن. در کلمات چاه و راه و ماه و امثال آن پیشینیان حرف اوّل را مفتوح میدانند لکن ظاهراً حرکت چ و راء و میم همان «ـا»ست ولی چون «ـا» را بتقلید عرب حرکت نمیشمردند و ابتدابساکن را نیز محال میدانستند میگفتند حروف مزبوره مفتوح است و «ـا» که بعد از آنهااست در این کلمات، ساکن ماقبل مفتوح است ولا مشاحه فی الاصطلاح. (6) - یاد کن زیرت اندرون تن شوی تو بر او خوار خوابنیده ستان. رودکی. همی کشت از ایشان و می خوابنید برِ او ناستاد هرکش بدید. دقیقی. نهاده برِ چشمه زرین دو تخت بر او خوابنیده یکی شوربخت. فردوسی. وزارت بایّام او باز کرد دو چشم فروخوابنیده وسن. فرخی. یلان را مرگ بر گل خوابنیده چو سروستان سغد از بن بریده. (ویس و رامین). گر بترسی زآنکه دیگر کس بگوید عیب تو چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید. ناصرخسرو. دانی که در کفن چه عزیزی نهفته ای دانی که در لحد چه شهی خوابنیده ای. سنائی. سهی سَرْوَش ببالین خوابنیده سرشک از لاله و گل بردمیده. نظامی. (7) - در اکثر مجلدات چاپ اول لغت نامه ابیاتی از یوسف و زلیخا منسوب به فردوسی آمده است. ولی بر طبق تحقیقات بعدی چنین معلوم شده که مثنوی مزبور به نام شمس الدین ابوالفوارس طغانشاه بن الب ارسلان سروده شده (حدود 476 ه . ق.) و ناظم آن، شمسی، تخلص خود را از لقب طغانشاه یعنی شمس الدین گرفته است. (8) - کلمات ذیل ظاهراً از این قبیل است: آریغ، ریغ. آسودن، سودن. آکندن، کندن. آماسیدن، ماسیدن. آوردن، بردن. آرمیدن، رمیدن : از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگران آرمیده ای. شهرهء آفاق (از صحاح الفرس). (9) - چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال. رودکی. داد پیغام بِسرّ اندر عیار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا کاین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد دادار مرا. رودکی. یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال. رودکی. بدو گفت کای شاه خورشیدچهر بکام تو گرداد گردان سپهر. فردوسی. چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو. فردوسی. بخوردند بر یاد او چند می که آباد بادا بر و بوم ری کز آن بوم خیزد سپهبد چو تو فزون آفریناد ایزد چو تو. فردوسی. بپاسخ چنین گفت آیین گشسب که بی تو مبیناد میدان و اسب. فردوسی. بماناد تا جاودان نام اوی همه بهتری باد فرجام اوی. فردوسی. هزار آفرین بر چنین زن بواد هر آن زن که چون وی نباشد مباد. فردوسی. چنین تا بپایست گردان سپهر از این تخمه هرگز مبرّاد مهر. فردوسی. هزار سال زیاد و هزار سال خوراد می چو مهر ز دست بتان مهرافزای. فرخی. هر روز شادیی نو بیناد و رامشی زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار. فرخی. شادمان باد و بهر کام که دارد برساد همچنین عید بشادی بگذاراد هزار. فرخی. سفر از دوست جدا کرد مرا گم شواد از دو جهان نام سفر. فرخی. بسته مشواد آنچه بنصرت تو گشادی پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون بسلامت بزیادی با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار. منوچهری. این چنین سنگدل بیحق و بیحرمت جفت شاه مسعود مبیناد و میفتاد از راه. منوچهری. در پای لطافت تو میراد هر سرو سهی که بر لب جوست. سعدی. الهی دشمنت جایی بمیراد که هیچش دوست بر بالین نباشد. سعدی. پس از مرگ جوانان گل مماناد پس از گل در چمن بلبل مخواناد. سعدی. که مادر پیش بالای تو میراد بجز دست تو تابوتش مگیراد بچشمان درد اندام تو چیناد براهت خویشتن را مرده بیناد. محمد عصار. بنازم به دستی که انگور چید مریزاد پائی که در هم فشرد. حافظ. چشم بد مرساد. روز بد مبیناد. دست مریزاد. (10) - صاحب صحاح اللغه و دیگر از لغت نویسان عرب این کلمه را فارسی معرب گفته اند: «الترّهاتُ الطرقُ الصّغار غیر الجادهِ تَتشعّب عنها، الواحدهُ تُرّهه، فارسی معرّب». (صحاح جوهری). بنابراین جزء دوم این کلمه «راه» بوده و شاید سنائی نظر باصل داشته و از اینرو «تُرّاهات» گفته است. (11) - هوبه سنبا، لقب شاپور ذوالاکتاف است. هوبه کتف و دوش است به فارسی قدیم. و سنبا، سنبنده. (12) - اسپندان گندا. فارسی گیاهی است که عرب آن را «حرف» گوید. (13) - اصلِ باد و مباد، بودا و مبوداست. (14) - و اینکه گفته اند، گفتا را تنها در مقام سؤال و جواب آرند منقوض است به همین بیت حافظ : گفتا برون شدی بتماشای ماه نو. (15) - گاه سؤال نکیرین. (16) - بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام؟ شهید. رفیقا چند گویی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه. رودکی. روز اورمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. ابوشکور. حکیما چو کس نیست گفتن چه سود؟ فردوسی. بدو گفت شاها بباغ اندر است زره پوش مردی کمانی بدست. فردوسی. بدو گفت شاها ردا بخردا سترگا بزرگا گوا موبدا. فردوسی. جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود؟ فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهء دادخواه. فردوسی. یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هزبرا بزی شاد و دیر. فردوسی. همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چه بودت بمهر؟ فردوسی. جهانا شگفتی ز کردار تست ش��سته هم از تو هم از تو درست. فردوسی. که شاها بزرگا ردا بخردا جهاندار و بر موبدان موبدا. فردوسی. تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه. منوچهری. آمد آن نوروز و آمد جشن نوروزی فراز کامگارا کار گیتی تازه از سر گیر باز. منوچهری. همی گویم خدایا کردگارا بزرگا کامکارا بردبارا. (ویس و رامین). مفضلا مقبلا گشاده دلا منعما مکرما گشاده کفا. سوزنی. بضاعت نیاوردم الاّ امید خدایا ز عفوم مکن ناامید. سعدی (بوستان). خسروا دادگرا بحرکفا شیردلا ای جمال تو بانواع هنر ارزانی. حافظ. (17) - دریغا نگارا مها خسروا نبرده سوارا گزیده گوا. فردوسی. همی گفت رادا دلیرا گوا سرا نامدارا یلا خسروا. فردوسی. که رادا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها داورا. فردوسی. بگفتند زارا دلیرا سرا سپهدار شیرا، گوا مهترا. فردوسی. (18) - ظ. این «ـا» در دورهء صفویه (که بسیاری شعرا و دانشمندان ایران در دربارهای پادشاهان هند میزیستند) بتقلید هندیان در آخر نامهای آنان درآمده و سپس بایران نیز تجاوز کرده است، مانند بیناباندامیترا. آکا. دوّتا. ایسوارشاندرا. کاتیایانا. کابیدازا. ثاکونتالا. سودراکا. پانشاتانترا. هیت و پادزا. شَیتانیا. دنیانبا. مارسی مِهتا. کریشنا. راما. رامایانا. کوسا. لاوا و امثال آن.