«لغت نامه دهخدا»
[تَ] (مص مرکب) استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن : وز آن پس بکین سیامک شتافت [ کیومرث ] شب و روز آرام و خفتن نیافت.فردوسی. سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت. فردوسی. یکی بی هنر بود نامش گراز کزو یافتی شاه [ خسروپرویز ] آرام و ناز که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیوسر بود و بیداد و شوم.فردوسی. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان). -آرام یافتن بچیزی؛ بدو تسلی گرفتن.