«لغت نامه دهخدا»
[بِ حَیْ / حِیْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب زندگانی : خردیافته مرد یزدان پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست گشاده سخن مرد با رای و کام همی آب حیوانْش خواند بنام.فردوسی. چنین گفت روشن دل پرخرد که هر کآب حیوان خورد کی مِرَد؟فردوسی. بدست آور از آب حیوان نشان بخور زو و پس شاد زی جاودان.اسدی. اهل دنیا اهل دین نبود ازیرا راست نیست هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن. سنائی. که بدین راه در بدی نیکی است آب حیوان درون تاریکی است.سنائی. در تاریکی است آب حیوان. عمادی شهریاری. شگفتی نبد کآب حیوان گهر کند ماهی مرده را جانور شگفت اندر آن ماهی مرده بود که بر چشمهء زندگی ره نمود.نظامی. بیا ساقی آن آب حیوان گوار بدولت سرای سکندر سپار.نظامی. ذوق در غمها است پی گم کرده اند آب حیوان را بظلمت برده اند.مولوی. آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست روشن است این که خضر بهره سرابی دارد. حافظ.