«لغت نامه دهخدا»
[خَ] (اِ مرکب) جزیره : رفت در دریا بتنگی [ظ: بیکّی] آبخست راه دور از نزد مردم دوردست. بوالمثال(1) (از فرهنگ اسدی پاول هورن). بردشان باد تند و موج بلند تا بیک آبخستشان افکند.عنصری. تنی چند از آن موج دریا برست رسیدند نزدیکی آبخست.عنصری. || (ن مف مرکب) آب گز. یعنی میوه ای که قسمتی از آن بگردیده و تباه شده باشد. خایس : روی ترکان هست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست. علی فرقدی. و بهر دو معنی آبخوست نیز آمده است. و صاحب برهان معنی بَدْاَندرون نیز بکلمه داده. (1) - شاید: ابوالمثل بخاری.