«لغت نامه دهخدا»
[مَ / مِ سَ] (ص مرکب)آسیمه سار. سرگشته. سرگردان. متحیر : وزآن پس شنیدم یکی بد خبر کزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر.فردوسی. ایمه دوران چو من آسیمه سر است نسبت جور بدوران چه کنم؟خاقانی. || گیج. پریشان حواس. شیفته گونه. شوریده حال : من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. || مضطرب. مشوش. پریشان خاطر. آشفته : خدنگی بر اسب سپهبد [ طوس ] بزد [ فرود ] چنان کز کمان دلیران سزد نگون شد سر بارگی جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد بلشکرگه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر.فردوسی. که آن ده تن از تخمهء نامور از او بازگشتند آسیمه سر.فردوسی. یاران بدرد من ز من آسیمه سرترند ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم. خاقانی. || متزلزل. نوان : تا ماه بکشتی در، من در خطرم چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم زآن باد کز او بشادی آرد خبرم چون آب بشیبم و چو کشتی ببرم.خاقانی. || دست وپاگم کرده. دستپاچه : چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر.فردوسی. و رجوع به آسیمه و آسیمه سار و سراسیمه شود.