«لغت نامه دهخدا»
(اِ) نوشیدنی. مشروب. شربت : همه زرّ و پیروزه بد جامشان بروشن گلاب اندر آشامشان.فردوسی. حسرت فروخورم چو بسینه فروشود آشام خون دل کنم آن را فروبرم.خاقانی. چون نتوانم که نفس را رام کنم خود را چه بهرزه شهرهء عام کنم زایل نشود تیرگی خاطر من گر چشمهء خور فی المثل آشام کنم. امیرخسرو. آشام خود بزخم زبان میخورد عوان آری درندگان همه آب از زبان خورند. سیدحسین اخلاطی.