«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (مص) بلعیدن یعنی فروبردن مایعی. نوشیدن. نوش کردن. درکشیدن. کشیدن. گساردن (در شراب). آشمیدن. پیمودن (باده). خوردن. حسو. (دهار). شرب. تکرّع. تجرّع. تشرّب. احتسا. تَرَمُّق : حصیری... می آمد دُردی آشامیده. (تاریخ بیهقی). تا بی ادبی همی توانی کرد خون علما بدم بیاشامی.ناصرخسرو. تا تشنه و بیطاقت بچاهی رسید قومی بر او گرد آمده هر شربتی به پشیزی همی آشامیدند. (سعدی).