آشکارا

«لغت نامه دهخدا»

[شْ / شِ] (ص، ق، اِ) بی پرده. صریح :
یکی بانگ برزد [ پلاشان ] به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست.
فردوسی.
|| روی، مقابل پشت. ظاهر، مقابل باطن. صورت، مقابل معنی :
تفو باد بر این گزند جهان
بتر زآشکارا مر او را نهان.فردوسی.
خنک آنکه آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان.فردوسی.
بجز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان.فردوسی.
به بینیم تا کردگار جهان
در این آشکارا چه دارد نهان.فردوسی.
بگیتی ز نیکی چه چیز است گفت
هم از آشکارا هم اندر نهفت.فردوسی.
پس چشمه در تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان.فردوسی.
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه.
(ویس و رامین).
|| علانیه، مقابل سِر : به ایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارا خلق داند... تا... منوچهربن قابوس طاعت دار... سلطان باشد... دوست او باشم. (تاریخ بیهقی).
در بسته بروی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالم الغیب
دانای نهان و آشکارا؟سعدی.
|| مشهود. مرئی. پدیدار. ظاهر. پیدا :
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند.فردوسی.
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود.
منوچهری.
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی؟نظامی.
بسر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا.
مولوی.
|| بظاهر :
وز ایشان یکی زنده اندر جهان
ممان آشکارا نه اندر نهان.فردوسی.
بسی چشم سَرم دید آشکارا
دوچندان چشم سِر اندر نهان دید.
مسعودسعد.
|| مکشوف :
من آوردمش نزد شاه جهان
همه آشکارا بکردم نهان.فردوسی.
|| عالم شهادت، مقابل عالم غیب :
از آن دادگر کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.فردوسی.
بر او آفرین کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.فردوسی.
|| آشکارا، در آشکارا؛ علناً، مقابل سِرّاً :
نجوید جز از راستی در جهان
چه در آشکارا چه اندر نهان.فردوسی.
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز.فردوسی.
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدْت چهر.فردوسی.
|| هویدا. روشن. آشکار. بیّن. بدیهی. ضروری. واضح. عیان. مبین. جلی. جلیه. اَبلَج. || بالعیان. عیاناً. قِبَ. جهرهً.
- آشکاراتر؛ ابدی. اظهر. اجلی. ابین. اَعلَن. اَصرح. اَوضَح. اجهر.
- آشکارا کردن؛ افشاء، علنی کردن :
خوش آمدْت گفتار آن دلنواز
بکرد آشکارا و بنمود راز.فردوسی.
عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه، یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی... (نوروزنامه).
- || اظهار. ابراز :
بدو راز بگشاد و گفت این سخُن
بجز پیش جان آشکارا مکن.فردوسی.
- || پیدا، پدید، پدیدار کردن :
زمین آشکارا کند دشمنی
بجوشد دل مرد آهرمنی.فردوسی.
بیاورد و کرد آشکارا نهان
به پیش جهاندیدگان جهان.فردوسی.
هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا گشایم ز بند.فردوسی.
- || جهر. جهار. اجهار. مجاهره. اِسرار. اخفاء.(1) تصریح. تشییع. عرض.
- آشکارا کردن راز؛ افشا کردن آن. اذاعه :
بگفت این و گریان بیامد ز پیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش.فردوسی.
- آشکارا گشتن، آشکارا گردیدن، آشکارا -شدن؛ شایع شدن. ظاهر گردیدن : در اول فتوح خراسان که ایزد تعالی... خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد. (تاریخ بیهقی).
- || هویدا، پیدا، پدیدار، پدید، ظاهر، ساطع، لایح شدن :
بدان آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان.فردوسی.
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.فردوسی.
فضل را هرچند که پنهان دارند آشکارا شود. (تاریخ بیهقی).
- || از پرده برآمدن : پس از این آشکارا گردید کار رضا علیه السلام. (تاریخ بیهقی).
- نفس آشکارا کشیدن زمین؛ مقابل نفس دزده، و دزدیده در نزد عامه. حرارتی را گویند که در چهل و پنجم روز زمستان (15 بهمن) در هوا محسوس گردد.
|| تصریح. اعراض. شیوع. استعلان. بیان. ظهور. || آزرم.
(1) - اِخفاء از اضداد است.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر