«لغت نامه دهخدا»
[شْ / شِ وَ] (ص مرکب) شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سَبّاح : روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدهء آشناور.فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدهء من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قَدَر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستهء روزگار پرزرق شدن یا شیفتهء حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف.