«لغت نامه دهخدا»
[تَ] (مص) آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن : نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن.فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن؛ خشم گرفتن یکی بر دیگری : دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند.فردوسی. || بهیجان آمدن. بهیجان آوردن : چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین.فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند.اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن.مولوی. || منقلب شدن هوا و مانند آن : ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). || زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود. || برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن : چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی.سعدی. || بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو(1) باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدر دوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب. (1) - جاکشو؛ تخم نباتی است سیاه و املس که بسایند و با نبات در چشم دردگن کنند. نام دیگر آن تشمیزک است.