احزان

«لغت نامه دهخدا»

[اَ] (ع اِ) جِ حُزن. غمان. هموم. اندهان. اندوهها :
بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان.فرخی.
بر جهان چند گونه نیرنگ است
بر ملک چند نوع احزانست.مسعودسعد.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش اخزان آمده.
خاقانی.
در اکباد موالیان نقوب احزان و اشجان همی برگشاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). انواع ضعف و احزان در ضمایر و سرائر ایشان متمکن گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر