«لغت نامه دهخدا»
[اَ سَ] (ع ن تف) نیکوتر. بهتر. اعلی. احمد. اولی. اصلح. ج، اَحاسِن: تبارک الله احسن الخالقین. (قرآن 23/14). در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او.نظامی. از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام روایا (؟) مقدّر ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی). - امثال: احسن الشعر اکذبه . احسن من الدنیا المقبله . احسن من الشمس و القمر . احسن من الطاووس . احسن من زمن البرامکه . (مجمع الامثال میدانی). || (از ع، صوت) زه! احسنت. آفرین. وَه! خَه! چو زد [ رستم ] تیر بر سینهء اشکبوس سپهر آن زمان دست او داد بوس قضا گفت گیر و قدر گفت ده فلک گفت احسن ملک گفت زه.فردوسی.