«لغت نامه دهخدا»
(اِ) آماه. وَرَم. تورّم. باد. نَفخ. برآمدگی. پف کردگی. تَهَبُّج : لیکن از راه عقل هشیاران بشناسند فربهی زآماس.ناصرخسرو. مُتنبی نکو همی گوید بازدانید فربهی زآماس.مسعودسعد. و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه). بسی فربه نماید آنکه دارد نمای فربهی از نوع آماس.سنائی. عقل را حایل جحیم شناس نبود همچو فربهی آماس.سنائی. کسی که چشم خرد دارد از اکابر عصر نظر بحالت او می کنم ز روی قیاس بعینهء مثلش آن حریص محروم است که بازمی نشناسد ز فربهی آماس.ابن یمین. و فعل آن آماسیدن و آماس کردن و آماس گرفتن. و در متعدی آماسانیدن است. - آماس لهات، آماس مزمن لهات؛ افتادن زبان کوچک.