«لغت نامه دهخدا»
(اِخ) آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون : ریگ آموی و درشتی های او زیر پایم پرنیان آید همی.رودکی. عنانش گرفتند و برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند.فردوسی. فروتر که از دشت آموی و زم همیدون به ختلان درآید بهم.فردوسی. به بستند آذین بشهر و براه درم ریختند از بر دخت شاه به آموی و راه بیابان مَرْو زمین بود یکسر چو پرّ تذرو.فردوسی. که ما را ز جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت به آموی لشکرگهی ساختن شب و روز ناسودن از تاختن.فردوسی. بروز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟فردوسی. به آموی شد پهلوان پیشرو ابا لشکر و جنگ سازان نو... بشهر بخارا نهادند روی چنان ساخته لشکر جنگجوی.فردوسی. چشم من چو چشمهء آموی شد از هجر اوی تن بخون در، چون میان چشمهء آموی موی. قطران. || آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل : بیک روز و یک شب به آموی شد [ از مرو ] ز نخجیر و بازی جهانجوی شد بیامد به آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فَرَب.فردوسی. چو آگاه شد کردیه رفت پیش از آموی با نامداران خویش.فردوسی. ز انبوه پیلان و شیران زم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همی آب شد ناپدید بپایان ز آموی(1) لشکر کشید.فردوسی. دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و روز و شبان مشمرید شب تیره با لشکر افراسیاب گذر کرد از آمو و بگذاشت آب.فردوسی. چه ارزد برِ آب آموی موی؟عنصری. در جهانی که آب چشم من است آب آموی درنمی گنجد.؟ || آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) : وزآن پس بزرگان شدند انجمن ز آموی تا شهر چاچ و ختن.فردوسی. ز بلخ و ز شِکْنان و آموی و زم سلیح و سپه خواست و گنج و درم. فردوسی. بخارا و خوارزم و آموی و زم بسی یاد داریم با درد و غم.فردوسی. نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرّخم.فردوسی. به آموی لشکر کشیدی بجنگ وز ایشان به پیش من آمد پشنگ.فردوسی. (1) - ن ل: بیابان آموی.