«لغت نامه دهخدا»
[تَ / تِ] (ن مف / نف)درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف : طلخی و شیرینیش آمیخته ست کس نخورد نوش و شکر بآپیون.رودکی. - آمیخته تر بودن با کسی یا چیزی؛سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن : ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید طبع من باری، با شوّال آمیخته تر.فرخی. - آمیخته شدن؛ درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اِخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش. - آمیخته کردن؛ آمیختن. - آمیخته ها؛ اضغاث.