آمیخته

«لغت نامه دهخدا»

[تَ / تِ] (ن مف / نف)درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.رودکی.
- آمیخته تر بودن با کسی یا چیزی؛سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن :
ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید
طبع من باری، با شوّال آمیخته تر.فرخی.
- آمیخته شدن؛ درهم شدن. اختلاط. (زوزنی). امتزاج. تمازج. التیاث. اِخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش.
- آمیخته کردن؛ آمیختن.
- آمیخته ها؛ اضغاث.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر