«لغت نامه دهخدا»
[اُ دو / اَ دَ / دُو] (اِ) صمغ. صمغی است که از آن حلوا پزند. (سروری از نسخهء میرزا). صمغی است که حلوای آن بغایت لطیف شود و منفعت دهد درد کمر را. (مؤید الفضلاء). صمغ درخت ارجن(1) باشد که درخت بادام کوهی است و از آن حلوا پزند و مطلق صمغ را نیز گفته اند. (برهان). صعرور. - ازدویِ آلو؛ صمغ الاجاص. - ازدویِ امرود؛ صمغ الکمثری. - ازدویِ بادام؛ صمغ اللوز. - ازدویِ تازی؛ صمغ عربی. (برهان). - ازدویِ خطمی؛ صمغ الخطمی. - ازدویِ زیتون؛ اصطرک. - ازدویِ سداب؛ ثافیسا. - ازدویِ سماق؛ صمغ تتم. (1) - Gomme d'arganier.