«لغت نامه دهخدا»
[اِ دَ / دِ] (ن مف / نف) مخفف ایستاده. قائم : ره نیکمردان آزاده گیر چو استاده ای دست افتاده گیر.سعدی. || ساکن. بیحرکت. راکد: فاحم؛ آب استاده. (منتهی الارب) : الا تا بود فرّ یزدان پاک رونده ست گردون و استاده خاک... اسدی (گرشاسب نامه). بمال نهاده بلندی مجوی که ناخوش کند آب استاده بوی.سعدی. || بازار استاده؛ سوق کاسد. || (اِ) پرستنده. خادم. سرپائی : چو آمد [سیاوش] بر کاخ کاووس شاه خروش آمد و برگشادند راه پرستار با مجمر و بوی خوش بدش پیش او دست کرده بکش بهر کنج بر سیصد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود.فردوسی. و در این بیت شاید استاده بمعنی موکّل باشد. || در تداول هندیان، چوبی که خیمه و مانند آن بر آن نصب کنند. (آنندراج). ستون خیمه. عمود : آسمان باشد شکوه او ز عاجزنالیم خیمه اش برپای از استادهء آه من است. خان آرزو. ریسمان تابیدن شاهان پی چاکر خطاست خیمهء دولت بپا از دود این استاده است. وحید.