یشمه

«لغت نامه دهخدا»

[یَ مَ / مِ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. (از صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. (آنندراج) (برهان). یرنداق. ارنداق. حمیر. حمیره. (یادداشت مؤلف) :
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک (از لغت فرس).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر