«لغت نامه دهخدا»
[یَ / یِ دَ] (ص مرکب) آنکه دارای یک دست باشد. (ناظم الاطباء). نقیض دودست باشد. (برهان). کسی که یکی از دستهایش نباشد. امثل. اقطع. (یادداشت مؤلف). - رستم یکدست؛ نام پهلوانی بوده است. (آنندراج). || تنها و بی یار. (یادداشت مؤلف). || کنایه از چند چیز است که به یک وتیره و یک جنس و یک طریق و به یک نوع و مثل هم باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). یکسان. (غیاث اللغات). یکسان و برابر. (آنندراج). از یک سنخ. از یک نوع. یکدسته. متلائم. که تمام افراد مانندهء یکدیگر دارد. از یک جنس. یک نواخت در خوبی و بدی یا درشتی و زبری و غیره. همه از یک جنس و یک نوع در بها و قیمت یا رنگ یا پستی و بلندی یا زشتی و زیبایی و دیگر صفات و حالات. یک اندازه: اشعار ناصرخسرو همه یکدست است. (از یادداشت مؤلف) : لشکری یکدست و رزم آزموده بود و از شهریار خشنود. (راحه الصدور راوندی). از آن است یکدست افکار صائب که جز دست خود متکایی ندارد. صائب (از آنندراج). نقطهء پست و بلندی نیست ما را در سخن گفتگو یکدست مانند قلم داریم ما. مفید بلخی (از آنندراج). || یک چیز را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (برهان). یکی و یکسان و برابر. || همدست و همدل و متحد : لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی). || کامل. تمام. درست. (ناظم الاطباء). || بی آخال. بی غش. (یادداشت مؤلف): کشمکش یکدست. || هر چیز که می تواند با یک دست برداشته شود. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یکسره. یک باره. همگی. بالتمام. (یادداشت مؤلف) : فدای جاهش جاه همه جهان یکدست نثار جانش جان همه جهان یکسر. مسعودسعد. به دور لعل تو تا شد پیاله باده پرست به خون ز رشک بشستم چو داغ دل یکدست. مفید بلخی (از آنندراج). || در حالت واحد. در وضع مشابه. بدون تغییر وضع و حال : شصت پایه چنان برد(1) یکدست که نسازد به هیچ پایه نشست.نظامی. || (اِ مرکب) یک سو. یک سمت. یک طرف : به نخجیرگاه رد افراسیاب ز یک دست کوه و دگر رود آب.فردوسی. (1) - کنیز بهرام گاو سه ساله را.