«لغت نامه دهخدا»
(اِ) میوهء بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سر ترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل. بهی. بِهْ. سفرجل : آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی. تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. فرخی (از فرهنگ اسدی، خطی). نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر اثر سبلت سقلابی یا چنان زرد یکی جامهء عتّابی پرز برخاسته زو چون سر مرغابی. منوچهری. آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته چون جوجگکان بر تن او موی برسته مادرْش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و باندام جراحتْش ببسته یک پایک او را ز بن اندر بشکسته وآویخته او را بدگر پای نگونسار. منوچهری. آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است در بیضه یکی کیسهء کافور کلان است و اندر دل آن بیضهء کافور رباحی ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است. منوچهری. دو صف سروبن دید و آبی و نار زده نغز دکانی از هر کنار.اسدی. دفع مضرت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، ممزوج کنند به آب و گلاب و نقل نار و آبی کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه). چرا بر یک زمین چندین نبات مختلف روید ز نخل و نار و سیب و بید و چون آبی و چون زیتون؟ سنائی. چون دانهء نار اشک بدخواهت وز غصه رخش چو چهرهء آبی.انوری. چو یک کیسهء خزّ زرد است آبی نه پیدا در او تار و نه ریسمانش. ؟ (از تاج المآثر). در سیب عقیقی نگر و آبی زرین هر یک بصف عاشق معشوقه نشانند. ؟ (از تاج المآثر). خوش ترش، زردچهره آبی را طبع مرطوب و لون محرور است. ؟ (از تاج المآثر). بحقهء زرین ترنج و آبی از اوراق دیناری روی نمود. (تاج المآثر). گر تو صد سیب و صد آبی بشمری صد نماید، یک شود چون بفشری.مولوی. دانهء آبی بدانه یْ سیب نیز گرچه ماند فرقها دان ای عزیز.مولوی. آبی که بود بر او غباری نوخط ذقنی بود ز یاری کو در یرقان فتاده باشد پس رو ببهی نهاده باشد. امیدی (از جهانگیری). || و به معنی مرغابی و امرود نیز در بعض فرهنگها دیده شده است. || قسمی از انگور که دانه ها و حبهء آن مدور و پوست آن سخت باشد و از غورهء آن گله ترشی کنند. و غورهء آن را غورهء آبی گویند. || آبو. برادر مادر. دائی. خال. خالو. مربرار.