«لغت نامه دهخدا»
[بَ تَ] (مص مرکب) دوباره بستن. (ناظم الاطباء). || کنایه از سفر کردن(1). (غیاث اللغات). || متصل کردن. ملحق کردن. الصاق کردن. وصل کردن. سپردن. مرتبط کردن. چیزی را به چیزی پیوستن. واگذاردن. منوط کردن. موکول کردن : چرخ رنگست و همچو چرخ بدو بازبسته همه صلاح جهان.مسعود سعد. و ایزدتعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را بکار است. (نوروزنامهء منسوب به خیام). ابواسحاق بن البتکین را به غزنه فرستادند و ایالت آن نواحی بدو بازبستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). تقدیر آسمانی عصابهء ادبار به روی او بازبست. (ترجمهء تاریخ یمینی). سر زلفت به گیسو بازبندم گهی گریم ز عشقت گاه خندم.نظامی. مرغ طرب نامه بپر بازبست هفت پر مرغ ثریا شکست.نظامی. طلسم خویش را از هم گسستم بهر بیتی نشانی بازبستم.نظامی. و جویی که آن را ماذق میگویند از رودخانه ای بنا نهاده اند از آبه مسکن خواص لشکر و جای بستن اسبان بوده است. (تاریخ قم ص81). || بستن. سد کردن. پیشگیری کردن : چون ایام بهار درآید و مردم دیگرباره به آب محتاج شوند آن آبها از آن موضع بازبندند. (تاریخ قم ص 88). || جبیره کردن استخوان شکسته را. (ناظم الاطباء). اصلاح شکسته بندی. جبر شکسته. بست زدن : که سهل است لعل بدخشان شکست شکسته نشاید دگر بازبست. سعدی (بوستان). نباید دوستان را دل شکستن که چو بشکست نتوان بازبستن. (از ده نامهء اوحدی). || بمجاز، نسبت کردن. انتساب : هزیمتیان آمدن گرفتند و بر هر راهی می آمدند شکسته دل و شرم زده و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص396). بر ایشان بازبستم خویشتن را شدم مسعود و بر شیطان مظفر.ناصرخسرو. زمام آن کار بدست تصرف او بازدادند و فساد این حادثه بدو بازبستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). اِستِلحاق. (منتهی الارب). رجوع به استلحاق شود. || تَعَزّی. (اقرب الموارد). اِعتِزاء. (منتهی الارب). (1) - ظ: بار بستن.