«لغت نامه دهخدا»
[خَ دی دَ] (مص مرکب)خندیدن : چون سید عامری چنین دید از گریه گذشت و بازخندید.نظامی. گفتی به سخن چو کار بندند زآن نظره چو غنچه بازخندند.نظامی. || روی خوش نشان دادن. بشاشت نمودن : مجنون کمر نیاز بندد لیلی برخ که بازخندد.نظامی.