«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (مص مرکب) کوشیدن. سعی کردن. مجاهدت. ایستادگی کردن. تحمل مصائب : برفتن بازمیکوشم چه سود است نیابم ره که پیشاهنگ دود است.نظامی. خوش آن باشد که امشب باده نوشیم امان باشد که فردا بازکوشیم.نظامی. رنجها دیده بازکوشیده وز تظلم سیاه پوشیده.نظامی. || مقاومت کردن. مخالف بودن : لختی رطوبت که اندر تن بکار آید و با قوت صفرا بازکوشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی). قوت خون اندر تن بکار آید تا سردی آن [ سردی خلط خام ] بازکوشد و آن را بپزاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و ممکن است که اندر بعضی جسمها هر چهار کیفیت با یکدیگر بازکوشند و هر چهار برابر آیند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر طرنجیده باشد و با انگشت [ انگشت طبیب گاه فرو بردن انگشت در آماس ]بازکوشد بحس لمس فرق توان کرد میان چیزی که از باد پر شده باشد و چیزی که از مادهء دیگر پر شده باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). قوت آب او [ آبِ شیر ] که اسهال کننده است و قوت پنیر که ضد اوست هر یک کار خویش کردن گیرد و با یکدیگر بازکوشند و روغن با قوت آب یار شود... (ذخیرهء خوارزمشاهی). پوست عضو بطرنجاند و با دست بازکوشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).