بخیه زدن

«لغت نامه دهخدا»

[بَخْ یَ / یِ زَ دَ] (مص مرکب) آجیده کردن. (ناظم الاطباء). کوک زدن پارچه. دوختن بخیه. (یادداشت مؤلف). دوختن شکاف جامه. (فرهنگ فارسی معین): بشک؛ بخیهء فراخ زدن. (تاج المصادر بیهقی) :
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق.عطار.
بخیه از جوهر زنم دو چشم شوخ آیینه را
چهرهء محجوب او گر دیدبان سازد مرا.
صائب (از آنندراج).
تا قطع طمع کردم و از خلق بریدم
هر بخیه که بر خرقه زدم قبله نما شد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه بر لب زدن؛ کنایه از خاموش کردن کسی. دوختن لب کسی(1) :
هیچگه سررشتهء خاموشی از دستم نرفت
بی سبب چون آستینم بخیه بر لب می زنند.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
و رجوع به بخیه بر لب خوردن در ترکیبات بخیه شود.
- دورادور بخیه زدن؛ شلال کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
|| (اصطلاح پزشکی) دوختن انساج و محل شکافتگی عضو پس از ختم عمل جراحی(2). بخیه کردن. (فرهنگ فارسی معین). دوختن جراح خستگی را. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخیه شود.
(1) - در دوره های استبداد، دهان کسانی را که سخنی بر خلاف حاکمان می گفتند، می دوختند و بخیه می زدند و بدینسان ناسزاگویان یا ناقدان را کیفر می دادند.
.
(فرانسوی)
(2) - Suturer
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر