«لغت نامه دهخدا»
[بَ دَ] (ص نسبی) منسوب به بدخشان. بدخشانی : بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشی نگین. فردوسی. بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص296). چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش. ناصرخسرو. بساعتی سر تیغش بکهستان کمج رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال. سوزنی. || لعل. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ شعوری) : نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی ز سنگ سیه چون عقیق یمانی.فرخی. همی تا یکباره بیرون نیاید بدخشی و پیروزه و زر کانی. فرخی.