«لغت نامه دهخدا»
[بَ رَهْ] (ص مرکب) بدراه. ستوری که بد راه رود : وین لاشه خر ضعیف بدره را اندر دم رفته کاروان بندم.مسعودسعد. || بدعمل. بدکردار. گمراه. آنکه به کارهای ناشایست پردازد : کدامین بدره از ره برده بودت کدامین دیو تلقین کرده بودت.نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره ز کجا تا کجا.نظامی. - بدره کردن؛ بدکردار و بدعمل و گمراه کردن : نگه دار از آموزگار بدش که بدبخت و بد ره کند چون خودش. سعدی (بوستان)(1). رجوع به بدراه شود. (1) - رجوع به حواشی ذیل بدبخت شود.