بدره

«لغت نامه دهخدا»

[بَ رَهْ] (ص مرکب) بدراه. ستوری که بد راه رود :
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.مسعودسعد.
|| بدعمل. بدکردار. گمراه. آنکه به کارهای ناشایست پردازد :
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.نظامی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.نظامی.
- بدره کردن؛ بدکردار و بدعمل و گمراه کردن :
نگه دار از آموزگار بدش
که بدبخت و بد ره کند چون خودش.
سعدی (بوستان)(1).
رجوع به بدراه شود.
(1) - رجوع به حواشی ذیل بدبخت شود.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر