«لغت نامه دهخدا»
[بِ دَ] (ص مرکب)(1) صاحب دندان. دندان دار. بادندان : گرانجانی که گفتی جان نبودش بدندانی که یک دندان نبودش.نظامی. || لایق و مناسب. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : لب و دندان ترا سجده برم چون پروین کز جهان ای مه تابان تو بدندان منی. اثیر اخسیکتی (از انجمن آرا). هستند شاهدان شکرلب بعهد تو لیکن از آن میانه بدندان من تویی. اثیر اخسیکتی (از انجمن آرا). (1) - مانند بخرد و بهوش.