برفراختن

«لغت نامه دهخدا»

[بَ فَ تَ] (مص مرکب)برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن :
برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند
رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر.سوزنی.
- سر کسی به خورشید برفراختن؛ وی را به پایگاه بلند رساندن :
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.فردوسی.
|| برآوردن. بنا کردن :
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.فردوسی.
- سر به چرخ فلک برفراختن؛ به بلندترین پایگاه عزت رسیدن :
همی سر بچرخ فلک برفراخت
همی خویشتن شاه گیتی شناخت.فردوسی.
- کلاه به گردون برفراختن؛ از لحاظ شکوه و عزت و ارجمندی به بالاترین پایگاه رسیدن :
بدینگونه چون کار لشکر بساخت
بگردون کلاه کیان برفراخت.فردوسی.
- نشستنگه به ماه برفراختن؛ جایگاهی بسی بلند و باشکوه برآوردن :
نشستنگهی برفرازم بماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.فردوسی.
و رجوع به نشستنگه شود.
|| راست نگاه داشتن، و کنایه از غرّ و تکبر کردن. (از یادداشت مؤلف) :
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن هیچ و کتف برمفراز.لبیبی.
و رجوع به برافراختن و برفرازیدن شود.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر