«لغت نامه دهخدا»
[بَ فَ دَ] (مص مرکب) بلند کردن. برافراشتن. برافراختن. - برفرازیدن سر به آسمان؛ به پایگاه بلند برآمدن از فخر : طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود.فردوسی. چون سنان را برفرازی باشدش در صدر جای هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر. کمال اسماعیل. و رجوع به فرازیدن شود. - کلاه برفرازیدن؛ عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن : ستون سپاهی و سالار شاه ز تو برفرازند گُردان کلاه.فردوسی.