«لغت نامه دهخدا»
(1) [بَ گُ دَ] (مص مرکب)برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن :چند کار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی). || رسیدگی کردن. فیصله دادن. تمام کردن : حساب او پیش باید گرفت و برگزارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص395). رجوع به برگذاردن شود. (1) - گذاردن و گزاردن و ترکیبات آنها در نوشتهء قدما دقیق نیست و اغلب شواهد آن دو با هم مشتبه می گردد.