برهم خوردن

«لغت نامه دهخدا»

[بَ هَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) پریشان شدن. درهم شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن.
صائب.
باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است.
میرزا بیدل (از آنندراج).
تَقفقُف؛ برهم خوردن دندان. (از منتهی الارب). || منفسخ شدن. سر نگرفتن. بهم خوردن: معامله شان برهم خورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || به آخر رسیدن: تعزیه برهم خورد؛ یعنی بپایان رسید و مردمش متفرق شدند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مضطرب گشتن. || برپا شدن فساد و فتنه. (فرهنگ فارسی معین).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر