پراکندگی

«لغت نامه دهخدا»

[پَ کَ دَ / دِ] (حامص)پراگندگی. پریشانی. تفرّق. تفرقه. تشتت. شمل. تَذعذع. تبدد. شتات. شَتّ. (منتهی الارب). شَعَث. (دهار) (منتهی الارب). افتراق. نَشر. انتشار. تَقعقع. (منتهی الارب). استشتات : و داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی).
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراکندگی دور باد.سعدی.
ز لب دوختن غنچه را زندگیست
چو بشکفت زان پس پراکندگیست
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی.
امیرخسرو.
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.؟
پراکندن.
[پَ کَ دَ] (مص) نثار کردن. نشر. قشع. بَثّ. بعث. تفریق. تفرقه. تشعیث (موی و جز آن). اِشتات. پریشیدن. پریشان کردن. طحطحه. ذعذعه. ذَرذره. وِلو کردن. وِلاو کردن. تار و مار کردن. متفرق کردن. پرت و پلا کردن. تَرت و پَرت کردن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شکولیدن. پاشانیدن، بشولیدن، پشولیدن، بیفشاندن. اِبداد. تَبدید. شَت. (دهار). پراکنده کردن. متفرق ساختن. تصدیع. تشتیث. توزیع کردن. افشاندن. ثَرّ. ثَرثَره. منتشر کردن. متشتت کردن. پریشان ساختن. این مصدر با حروفی چون در، بر، به، نیز آید: درپراکندن، برپراکندن، بپراکندن :
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.فردوسی.
بدو داد جان و دل و هوش پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسر بر پراکنده خاک.فردوسی.
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود.فردوسی.
بنزدیک او اسبش افکنده بود
برو خاک چندی پراکنده بود.فردوسی.
بنوک سر نیزه شان بر چند
تبه شان کند پاک و بپراکند.فردوسی.
نبینی ازو جز همه درد و رنج
پراکندن دوده و نام و گنج.فردوسی.
خنک شاه با داد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
بداد و بآرام گنج آکند
به بخشش ز دل رنج بپراکند.فردوسی.
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان برپراکند خاک.فردوسی.
بگسترد [ کیخسرو ] بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.فردوسی.
پراکند کاوس بر تاج خاک
همه جامهء خسروی کرد چاک.فردوسی.
بانگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.فردوسی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو
بتن جامهء خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.فردوسی.
وگر جنگ و بیداد خواهی همه
پراکندن گرد کرده رمه.فردوسی.
بست آنجا شد و ایشان را بپراکند. (تاریخ سیستان). بنفس خویش بحرب او شد و ایشان را برپراکند. (تاریخ سیستان).
از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 377).
خشم اگر برپراکنی بزمین
آسمان را از او خطر باشد.مسعودسعد.
مروان بن الحکم بدو سپاه فرستاد و از آن پس که ایشان را بپراکند برادرش مصعب را بکوفه فرستاد بحرب مختاربن ابی عبید. (مجمل التواریخ والقصص). و مغیره سپاه فرستاد از کوفه و بپراکندشان. (مجمل التواریخ والقصص). تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندر زمین پراکنده. (مجمل التواریخ والقصص).
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند.ادیب صابر.
غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ). || انتشار. تفَرّق. نثر. اِنتثار. افتراق. پراکنده شدن. تَبدُّد.تَشتُّت. شمل. تَصَدُّع. منتشر شدن. تَصَعصع. انقشاع. تقشع. خلاف. شتات. تذعذع. شعث. افرنقاع. (زوزنی). رفتن. ذهاب. مقابل فراهم آمدن و گرد آمدن :
انوشیروان دیده بد این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و آب.فردوسی.
همی به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراکندن ماه و مهر.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2442).
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغز آکند.فردوسی.
موکب و خیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فرستاد فلان شاه ایدر.فرخی.
و فضل بن عمید تاختن کرد و او را آنجا بکشت و یاران او پراکندند. (تاریخ سیستان). با بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفت تا نزدیک شام پس بپراکندند. (تاریخ بیهقی). ترکمانان در حدود ممالک بپراکندند و شهر تون غارت کردند. (تاریخ بیهقی). و هم بر این قرار بپراکندند. (تاریخ بیهقی). وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعدهء اول باز شوند. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند و بپراکندند. (تاریخ بیهقی) . دل وی را [ طاهر دبیر ] خوش کردم و اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). و قوم بجمله بپراکندند. (تاریخ بیهقی). و باز سجاح از مسیلمه جدا شد بعد از آنکه بزن او شد و از این عار بنی تمیم از وی بپراکندند. (مجمل التواریخ والقصص). و بدین حیلت سپاه وی از شهرها بپراکند. (مجمل التواریخ والقصص). و چنین گویند که نهال انگور از هراه بهمهء جهان پراکند. (نوروزنامه). و مثال آن چون ابر بهاریست که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه).
|| مشهور کردن. شایع کردن :
وزو شاه شاد و رعیت تمام
به نیکی پراکند در دهر نام.فردوسی.
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن.فرخی.
|| گستردن :
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.فردوسی.
- پراکندن تخم؛ افشاندن آن بر زمین چنانکه جو و مطلق تخم و جز آن : و در آن باید کوشید که آزاد مردان را اصطناع کند و تخم نیکی بپراکند. (تاریخ بیهقی). چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلی��ه و دمنه). هر که خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام.فردوسی.
من او را کشیدم بتوران زمین
پراکندم اندر جهان تخم کین.فردوسی.
نه این تخم بد ما پراکنده ایم
بجان و بدل مر ترا بنده ایم.فردوسی.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد
چو آگاه مردم بر آن برفزود
پراکندن تخم و کشت و درود.فردوسی.
بیخ سفاهت ز دل تو بپند
برکنم و حکمت بپراکنم.ناصرخسرو.
زیرا که به تیر ماه جو خورد
هر کو ببهار جو پراکند.ناصرخسرو.
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراکن.
ناصرخسرو.
|| بهر سوی فرستادن :
پراکند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامهء شهریار
نیاید بنزدیک ایرانیان
نبندند پیکار او را میان.فردوسی.
پراکند [ نوشیروان ] کارآگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان.فردوسی.
روی بشهر مخالفان نه و بستان
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن.فرخی.
|| رفع و مرتفع کردن :
نویسنده گفتی که گنج آکند
هم از رأی او رنج بپراکند.فردوسی.
|| متلاشی ساختن :
پیش از آن کت بشود شخص پراکنده
بیخ و تخم بد ازو برکن و بپراکن.
ناصرخسرو.
- پراکندن از گفتار؛ تخلف کردن از آن. متشتت القول شدن :
مرا مرده در خاک مصر آکنید
ز گفتار من [ اسکندر ] هیچ مپراکنید.
فردوسی.
ز گفتار او هیچ مپراکنید
از او شاد باشید و گنج آکنید.فردوسی.
و رجوع به پراکنیدن شود.
- پراکندن خبر؛ منتشر کردن آن.
- پراکندن گنج؛ توزیع آن، بخش و بخشش کردن آن. تقسیم کردن آن. بخشیدن آن :
نهادند بر بوم و بر باژ و ساو
پراکنده دینار صد چرم گاو.فردوسی.
همه خواسته سر بسر گرد کرد
کجا یافت از دشت روز نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
هر آنچه پراکنده بد بر سپاه.فردوسی.
پراکند بر موبدان سیم و زر
همان جامه بخشیدشان بر گهر.فردوسی.
چو لشکر سراسر شد آراسته
بر ایشان پراکنده شد خواسته.فردوسی.
گهی گنج را روز آکندن است
بسختی و، روزی پراکندن است.فردوسی.
تو گنجی پراکندی اندر جهان
که کس آن ندید از کهان و مهان.فردوسی.
بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد.فردوسی.
وگر نیست این تا نباشم به رنج
بر اینگونه نپراکنم نیز گنج.فردوسی.
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤ باری.فرخی.
به نیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپراکنی
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.اسدی.
- پراکندن مال؛ تبذیر.
پراکندنی.
[پَ کَ دَ] (ص لیاقت) که پراکندن آن واجب بود. || ازدر پراکندن. درخور پراکندن. قابل تفرّق، قابل تفریق. || نثار :
هیون��ن بسیار و افکندنی
ز پوشیدنی هم پراکندنی.فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افکندنی هم پراکندنی
همانا شتروار باری دویست...فردوسی.
پراکنده.
[پَ کَ / دَ / دِ] (ن مف. ق)متفرّق. کراشیده. متشتت. شَذَر مَذَر. مذروره. منثور. نَشَر. منتشر. منتشره. پریشان. مُنفّض. مَبثوث. مُنْبّث. بَداد. بَدَد. متبدّد. شَتّ. شتیت. (دهار). ولاو. وِلو. تار و مار. بشولیده. پشولیده. پاچیده. پاشیده. پرت و پلا. ترت و پرت. پریش. پریشیده. پراشیده. پخش. متفرق گردیده. (برهان). پاشیده شده. (برهان). اَخوَل. تَتری. شَفنتری. (منتهی الارب). داغون (در تداول عوام). پراکندگان، شتی. اشتات : و این عرب توانگرترند از همه عرب که اندر خراسان اند پراکنده به هر جائی. (حدود العالم).
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را.فردوسی.
میان سپه اندرآمد چو گرگ
پراکنده گشتند خرد و بزرگ.فردوسی.
پراکنده زو مردم و چارپای
چه دادی که آمد کنون باز جای.فردوسی.
سران را همه خواند و گفتار دید
سپاه پراکنده باز آورید.فردوسی.
هیون خواست از هر سوی ده هزار
پراکنده در دشت و در کوهسار.فردوسی.
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشائیم پیش مهان.فردوسی.
همه برکشیدند گرز گران
پراکنده در شهر مازندران.فردوسی.
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.فردوسی.
پراکنده نزدیک شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.فردوسی.
پراکنده در پیش او آمدند
پرآواز و با جست و جو آمدند.فردوسی.
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
سپاه پراکنده را کرد گرد.فردوسی.
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپاه پراکنده را کرد گرد.فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هر کس است.فردوسی.
پراکنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه.فردوسی.
چنین تا برآمد بر این چند گاه
از ایران پراکنده شد آن سپاه.فردوسی.
بهر سو که اکنون سپاه من است
وگر پادشاهی و راه من است
شما کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراکنده بر ره کنید.فردوسی.
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراکنده گشتند از آن رزمگاه.فردوسی.
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه باز خواند.فردوسی.
پراکنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان گروه [ کذا ] .فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ.فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
پر از آفرین روزبانان دهن.فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشهء نارون.فردوسی.
پراکنده شد ترک سیصد هزار
بجائی نبد کوشش و کارزار.فردوسی.
پراکنده آمد ز هر سو سپاه
بنزدیک درگاه کاوس شاه.فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هر بخردی.فردوسی.
چو ن��دیکی خان دهقان رسید
همه کوی مردم پراکنده دید.فردوسی.
پراکنده گشتند یاران همه
چو در خواب شد شهریار رمه.فردوسی.
پراکنده کردند هر سو سوار
فرستاده با نامهء شهریار.فردوسی.
از آن یک رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی.فردوسی.
مبارز پراکنده بیرون کنم
وز ایشان بیابان پر از خون کنم.فردوسی.
همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و برآکنده گنج.فردوسی.
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن.فردوسی.
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونهء پروین.فرخی.
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گوئی ز کلنگان پراگنده قطاریست.فرخی.
پس از گذشته شدن امیر یوسف رحمه الله خدمتکاران وی پراکنده شدند. (تاریخ بیهقی). عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی) . خصمان به هزیمت برفتند چنانکه کس نایستاد و تنی چند از خصمان کشتند و تنی بیست دستگیر کردند و دیگران پراکنده بر جانب بیابان رفتند. (تاریخ بیهقی).
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
و روز آدینه بیست و هفتم شوال به بندگی رسیدند و ایشان را پراکنده فرود آوردند. (رشیدی). پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و میراند. (قصص الانبیاء). چون روزگار بر قضیت عادت خویش در بازخواستن مواهب، آن جمع را پراکنده کرد و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه).
برچده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده.سوزنی.
|| دل پراکنده؛ پریشان خاطر :
شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.سعدی.
خفتی و بخفتنت پراکنده شدیم
برخاستی از خاستنت زنده شدیم.سعدی.
امروز خلقی اند بظاهر جمع و به دل پراکنده. (گلستان).
|| صرف شده. تلف شده :
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت بخواری بباید گذشت.اسدی.
|| آواره. سرگردان :
فراق بچه مر ترا در جهان
پراکنده کرده ست و هر سو دوان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| مشهور :
فرستاد گیوش سوی اصفهان
پراکنده نامش بگرد جهان.فردوسی.
پراکنده نامش بگیتی بدیست
ولیکن جز آنست، مرد ایزدیست.فردوسی.
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان.فردوسی.
دگر آنکه بسیار نامش بود
رونده به هر جای کامش بود
خرد دان تو ای پیر بسیار نام
رساند خرد پارسا را بکام
یکی مهر خواندش و دیگر وفا
خرد دور شد داد ماند و جفا
زبان آوری راستی خواندش
بلند اختری زیرکی داندش
پراکنده اینست نامش خرد
از اندازه ها نام او بگذرد.فردوسی.
|| بی بند و بار. لااُبالی. بی حفاظ : و مادر ملک ابومنصور زنی مطربه بود خراسویه نام و همانا پراکنده می زیست. (فارسنامهء ابن بلخی). || نثر. مقابل نظم (شعر) :
بپیوست گویا، پراکنده را
بسفت این چنین درّ آگنده را.فردوسی.
که گفت پراکنده(1) بپراکند
چو پیوسته شد مغز و جان آکند.فردوسی.
|| گوناگون. متفرق :
ز دستور فرزانهء دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.فردوسی.
|| شوریده. مجذوب. شیفته گونه :
دید وقتی یکی پراکنده
زنده در زیر جامهء ژنده
گفت کین جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من، چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد بود چنین و چنین.سنائی.
|| شایع. فاش :
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراکنده شد زو خبر گرد بوم.فردوسی.
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی
بگیتی پراکنده خوانی همی.فردوسی.
پراکنده شد اندر شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.اسدی.
|| نامنظم. نامرتّب. مُشَوّش : تا با صلاح آرد خلل را و بپای دارد سنّت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی).
- بخت پراکنده؛ بخت بد :
آه از این بخت پراکنده وای
پیر شده ناشده برنای من.سوزنی.
|| متلاشی :
گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست
کان دست پراکنده شد آن جمع مبتّر.
ناصرخسرو.
|| بیهوده. بی وجه :
وگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت.سعدی.
|| غریب بیگانه. مقابل خویش :
درم داد و دینار درویش را
پراکنده(2) و مردم خویش را.فردوسی.
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بود ار پراکنده بود.فردوسی.
همه یکسر اندر پناه منید [ لهراسب ]
اگر دشمن ار نیکخواه منید
ز شهری که ویران شد اندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کنم مرد درویش را
پراکنده و مردم خویش را.فردوسی.
|| حق ناشناس. پست. بد (؟) :
که بر شهریاری ز بد بنده ای
سگی بد نژادی پراکنده ای.فردوسی.
|| گسترده :
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.فردوسی.
- پراکنده شدن؛ پراکندن. متفرق شدن. کراشیده شدن. متشتت شدن. منتشر شدن. منتشر گشتن. پریشان شدن. وِلاو شدن. وِلو شدن. تار و مار شدن. بشولیده شدن. پاچیده شدن. پاشیده شدن. پرت و پلا شدن. ترت و پرت شدن. پریش شدن. پریشیده شدن. پراشیده شدن. پخش شدن. متفرّق گردیدن. انتشار یافتن. انتشار. اِقشاع. تقشّع. رُفوض. تحترف. تبدّد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تفرّق. (دهار) (زوزنی). تشتت. تصعصع. (زوزنی). انفضاض. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اِنشعاب. اِجلعباب. (زوزنی). انبثاث. انبساس. تفضض. (تاج المصادر بیهقی). اشتفرار. (زوزنی). شفترَه. (منتهی الارب). تبدّد. (دهار). اِربثاث. (زوزنی). اِرتباث. (منتهی الارب). تقدّد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تصدّع. (زوزنی). تشعّث. اصعنفار. برقشه. تشعُّب. (تاج المصادر بیهقی). اِربِساس. تقسُّم. (زوزنی). تَذَعذُع. تمزّق. اِستطارَه. شَتّ. تزایل. شتات. تَصَوع. تَقَوُّض. اِبذَعرار. ابذقرار. اِرفِضاض. اِنصیاع. افرنقاع. تَطایُر. تَبحثر. تَبَخثر. اِشعال. تزیّل. تَفَشّؤُ. انقشاع. اِخوال. تقصقُض. (تاج المصادر بیهقی). تَفَصفُص. (منتهی الارب). انفصاص. تَضوُّع. انشقاق. انضیاع. (تاج المصادر بیهقی). نثر. انتثار. انحصاص :
چو آمد بایران زمین لشکرش
پراکنده شد در همه کشورش.فردوسی.
گرفتند بیره گروها گروه
پراکنده در دشت و در غار و کوه.فردوسی.
دیگر خدمتکاران او [ احمد ارسلان ] را گفتند... که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود... دیگر روز پراکنده شد. (تاریخ بیهقی). و آن مفرق الطریق بود که مردم از آن جایگاه پراکنده شدندی. (قصص الانبیاء). اگرچه اینجا آب و گیاهی نیست اما فرود آی تا پیغام ما بدین قوم رسانی پیش از آنکه پراکنده شوند. (قصص الانبیاء).
- || آواره شدن. از خان و مان دور افتادن. بدور جای افتادن :
ز ایران پراکنده شد هر که بود
نماند اندر آن مرز کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن.فردوسی.
- || نامنظم شدن. نامرتب شدن. مشوش شدن. رجوع به پراکنده شود.
- || مشهور شدن :
پراکنده شد نام او در جهان
به نیکی به نزد کهان و مهان.فردوسی.
و رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده شدن رأی؛ تشتّت آن. اختلاف کلمه. اختلاف قول :
پراکنده شد رای بی تخت شاه
همه کار بی بوی و بی سر سپاه.فردوسی.
- پراکنده شدن خبر یا سخن؛ ذَیع، ذُیوع، ذُیوعَه، ذیعان آن. فاش شدن آن. شیوع آن. شایع شدن آن :
پراکنده شد این سخن در جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان.فردوسی.
چون خبر وفات پیغمبر پراکنده شد همهء عرب مرتد شدند. (مجمل التواریخ والقصص).
|| رائج شدن. رواج. رواج یافتن :
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنرخوار شد جادوی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند.فردوسی.
|| دور شدن. جدا شدن :
از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی.فردوسی.
|| معدوم شدن. از بین رفتن. از میان رفتن :
پراکنده شد غارت و جنگ و جوش
نیاید همی بانگ دشمن بگوش.فردوسی.
چو سی سال بگذشت و بر سر دو ماه
پراکنده شد فرّ و اورند شاه.فردوسی.
- پراکنده کردن؛ تمزیق. توزیع. تشعیب. (تاج المصادر بیهقی). رَفض. تبدید. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تشتیت. مزق. تفریق. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تفرقه. شتّ. نشر. بَثّ. (تاج المصادر بیهقی). بَخَثَره. بَحَثَرَه. تشعیث. (دهار). ذَعذَعه. صعصعه. تَشرید. تشتیت. اِشتات. اِبداد. تصدیع. فض. بسّ. بدّ. (تاج المصادر بیهقی). بعثرَه. صَدع. طحطحه. (زوزنی). تَعضیَه. تفضیض. صوع. (تاج المصادر بیهقی). اِصعفار. تقطّع. بَعث. نثر. تصدیع. (دهار). تَمشیر. نشر دادن. بپراکندن. پراکندن. پریشان کردن. متفرق کردن. ترت و پرت کردن. تار و مار کردن. پرت و پلا ک��دن. وِلَو کردن. وِلاو کردن. از هم پاشیدن. پراشیدن. پریشیدن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شِکولیدن. پشولیدن. بشولیدن. نثار کردن : رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین باز پراکنده کردند. (تاریخ بیهقی).
- || آواره کردن. سرگردان کردن. رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده فرمودنِ جای خواب؛ تغییر دادن محل. تغییر دادن جای :
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب.اسدی.
- پراکنده گردیدن و پراکنده گشتن؛ پراکنده شدن. متفرق شدن :
پراکنده گشتند از آن رزمگاه
بزرگان و هم پهلوانان شاه.فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
چو میشان بیدل که بینند گرگ.فردوسی.
سه و بیست سال از در بارگاه
پراکنده گشتند یکسر سپاه.فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.فردوسی.
وزان پس پراکنده گشت انجمن
جهاندار بنشست با رأی زن.فردوسی.
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشائیم پیش مهان.فردوسی.
- || شایع شدن. شیوع :
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی.فردوسی.
کنون در سخنهای بوزرجمهر
یکی تازه تر برگشائیم چهر
ستاره زند رأی با چرخ و ماه
سخنها پراکنده گردد براه.فردوسی.
- || صرف شدن. تلف شدن. رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده گفتن؛ سخن پریشان و بی وجه گفتن :
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت.سعدی.
پراکنده خاطر.
[پَ کَ دَ / دِ طِ] (ص مرکب) پراکنده دل. پریشان خاطر.
(1) - ن ل: حدیث پراکنده.
(2) - ن ل: پرستنده. (و غلط است).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر