پران

«لغت نامه دهخدا»

[پَرْ را] (نف) هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده :
چنان دید گودرز یک شب بخواب
که ابری برآمد از ایران پرآب
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
بگودرز گفتا که بگشای گوش.فردوسی.
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
پی پشه تا پرّ پرّان عقاب
بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او [ خدا ] نشمرد.
فردوسی.
رها نیست از مرگ پرّان عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب.
فردوسی.
دگر ره برانگیخت گلگون ز جای
شد آن باره زیرش چو پرّان همای.
فردوسی.
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پرّان عقاب.فردوسی.
فرود آرد از ابر پرّان عقاب
نتابد بتندی برو آفتاب.فردوسی.
برینسان بیامد بنزدیک مرو
نپرّد بدانگونه پران تذرو.فردوسی.
برانگیخت آن بارکش را ز جای
تو گفتی شد آن اسب پرّان همای.فردوسی.
ز بازوش پیکان چو پرّان شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی.فردوسی.
کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبینی همی شاه را جز به روم
که اکنون کهن شد بدان مرز و بوم.فردوسی.
بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآیدش رای.اسدی.
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته ست پای باز پرّان.ناصرخسرو.
و هندوان [ اسپ را ] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه).
پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید
از خون چنان شود که ندانی ز چندنش.
سوزنی.
تیرها پرّان کمان پنهان و غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب.مولوی.
|| نامهء پرّان (؟) :
از درِ سیّد [ پیغامبر ] سوی گبران رسید
نامهء پرّان و بَریدِ روان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347).
پرانتز.
[پَ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) قوسین. هلالین. و آن دو نیم دائره است که جملهء معترضه در میان آن دو نهند و صورت آن چنین است: (). و رجوع به پارانتز شود.
(1) - Paranthese.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر