«لغت نامه دهخدا»
[پُ گُ] (ص مرکب) پرسوز. پر تب و تاب : به لشکرگه خویش رفتند باز همه دیده پرخون و تن پرگداز.فردوسی. بنزدیک بهرام بازآمدند جگرخسته و پرگداز آمدند.فردوسی. فرود آمد و برد پیشش نماز دو دیده پر از خون و دل پرگداز.فردوسی. برفتند و شبگیر بازآمدند سخن در دل و پرگداز آمدند.فردوسی. پس آمد به لشکرگه خویش باز روانش پر از درد و تن پرگداز.فردوسی. پرگر. [پَ گَ] (اِ) طوق. (فرهنگ اسدی نخجوانی). طوق مرصع و زرین بود که بر گردن و یاره کنند. (فرهنگ اسدی نسخهء چ تهران). طوق زرین باشد و از پرگار مشتق است. (صحاح الفرس). با گاف فارسی طوق مرصعی بوده که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بر گردن اسب می انداخته اند. (برهان). طوق مرصع زرّین. طوق مرصع که ملوک باستان در گردن خود و گاهی در گردن اسب میکردند. (رشیدی) : عدو را از تو بهره غلّ و پاوند ولی را از تو بهره تاج و پرگر.دقیقی. بهر تخت بر خسروی افسری سزاوار هر افسری پرگری (؟).اسدی. || مخفف پرگار. (برهان).