پرموی

«لغت نامه دهخدا»

[پُ] (ص مرکب) پُرمو. اَشعر. آنکه یا آنچه موی بسیار دارد. مقابل کم موی :
دو چشمش کبود و دو رخسار زرد
تنی خشک و پرموی و لب لاجورد.فردوسی.
پرمه.
[پَ مَ] (اِ) بمعنی پرماه است که افزار چیزها سوراخ کردن باشد و بعربی مثقب گویند. (برهان). مَتّه :
ور همه اره نهی از بهر رفتن بر سرش
وی قدمها دوخته بر جای چون پرمه بود.
رضی الدین نیشابوری.
بهر لعلی عقیقی داشته جفت
عقیق از پرمهء یاقوت می سفت.امیرخسرو.
|| بمعنی پدمه هم آمده است که لخت و حصه و بهره باشد و بعضی به این معنی به ضم اول گفته اند. (برهان).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر