«لغت نامه دهخدا»
[پُ نَ] (ص مرکب) دارای نگار و نقش بسیار. پر از نقش و نگار : به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر. ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی). باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.فرخی. سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.فرخی. پرنگ. [پَ / پِ رَ] (اِ) فروغ و برق شمشیر و تیغ جوهردار را گویند و بعربی فرند خوانند به کسر فاو را. (برهان). سفسقه السیف. (منتهی الارب). پَرَند. رُبد. جوهر. گوهر. || رونق و جلا و تلالؤ و برق هر چیز: تلویح؛ پرنگ دادن جامه را. (منتهی الارب). در ترجیع بند فرخی در مدح یوسف بن ناصرالدین این کلمه آمده است و نامفهوم است : مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد. و در چاپ مرحوم عبدالرسولی در ذیل این صفحه معنی آن را پشته و کوه کوچک و تل که در میان دشت و صحرا باشد آورده اند و این معنی برای این صورت در جائی یافت نشد. || (ص) شمشیر گوهردار.