«لغت نامه دهخدا»
[پَ ری رُ] (ص مرکب) که روی چون پری دارد. پریرخسار. پریچهره. پریروی. خوبروی. بسیارزیبا. فرشته روی : خردمند را گردیه نام بود پریرخ دلارام بهرام بود. فردوسی. پریرخ شده شادمان نوید همی بدنهان را ز دل بد امید. اسدی (گرشاسب نامه). بتی پریرخ و آهن دلی و بی رخ تو چنین پریزده کردار و شیفته ست شَمن. سوزنی. ز سرتیزی آن آهنین دل که بود به عیب پری رخ زبان برگشود. سعدی (بوستان). پریرو. [پَ] (ص مرکب) پریروی. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو : ز هر شهری سپهداری و شاهی ز هر مرزی پریروئی و ماهی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پریرو تاب مستوری ندارد چو در بندی ز روزن سر برآرد. شیخ محمود شبستری. پریروز. [پَ] (ق مرکب) پریر. یک روز پیش از دیروز. روز پیش از روز گذشته. روز قبل از دی. روز پیش. اوّل مِن اَمسٍ.