«لغت نامه دهخدا»
[پَ زْ / زِ] (ص مرکب)بد حال. بی سرانجام. تبه روزگار. لهیف : هرگاه که یکی از بندگان گنه کار پریشان روزگار دست انابت به امید اجابت بدرگاه حق تعالی بردارد. (گلستان). پریشان شدن. [پَ شُ دَ] (مص مرکب)پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسُّم. تَفَّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تَبَدُّد. تَحَتْرُف. برقَشَه. اصداع. تصدّع : مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانهء نار.فرخی. حکیما ز بهر تو شد در طبایع جواهر نه از بهر ایشان پریشان.ناصرخسرو. || تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام. || مضطرب شدن. لمط.