«لغت نامه دهخدا»
[پَ سَ دَ / دِ] (ن مف مرخم)پسندیده. مقبول. مطبوع. مرغوب. خوش آیند. سزاوار. برگزیده. (برهان قاطع). مختار : آن چیست ز کردار پسنده که ترا نیست آن چیست ز نیکوئی و خوبی که نداری. فرخی. به نیزه هر یک از ایشان ستودهء غزنین به تیر هر یک از ایشان پسندهء بلغار.فرخی. پسنده ست با زهد عمّار و بوذر(1) کند مدح محمود مر عنصری را؟. ناصرخسرو. نیک بخت آنکسی که بندهء اوست در همه کارها پسندهء اوست.سنائی. || نغز. خوب. نیکو. نیک. || (اِ) نوعی از کباب و آن قرصهای قیمه باشد که در روغن بریان کنند و گاهی بی روغن بریان کنند. (غیاث اللغات). (1) - ن ل: عمّار یاسر.