«لغت نامه دهخدا»
[پُ پُ] (ص مرکب، ق مرکب)پشت سرهم. پیاپی متوالی. مسلسل. متصل :و از شیخ ابوعبدالله خفیف می آید رحمه الله علیه که چون از دنیا بیرون شد چهل چلهء پشتاپشت بداشته بود. (هجویری). پس از مطبخها هاون ها و چیزهای سنگی بیاویختند از نهیب جان، و بر سر او می زدند پشتاپشت تا سست شد و کشته گشت. (مجمل التواریخ والقصص). در این دعوی چهار بار پشتاپشت این سوگند بخورد. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص16). سپیدی روز، صنع کیست در دهر و سیاهی شب که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون. سنائی. زخم پشتاپشت بر دل باز خورد از غم مرا نیک بشکستی از این غم گر همه سندان بدی. مجیر بیلقانی. از تو پرسم چگونه دارد دل ور بود آفریده زآهن و سنگ طاقت غصه های پشتاپشت قوت زخمهای رنگارنگ.مجیر بیلقانی. - پشتاپشت گرفتن؛ به دفعات و پیِ هم و متوالیاً گرفتن : گو را گر صد گرفت پشتاپشت کمتر از چارساله پنج نکشت. نظامی (هفت پیکر ص69). پشتاره. [پُ رَ / رِ] (اِ مرکب) مخفف پشتواره است و آن مقداری باشد از هر چیز که به پشت توان برداشت. (برهان قاطع). پشتوار. (فرهنگ شعوری). پشت باره. کوله بار. بسته که به پشت توان کشید. بار. حمل: اِباله و اُباله؛ پشتارهء کلان از هیزم. بُله؛پشتاره ای کلان از هیزم. ضبرالکتب؛ پشتاره کرد و یک جای کرد کتابها را. (منتهی الارب). || پشتیبان. پشتیوان.